گاهی حرفهای مادر چنان پریشانم می کند که انرژیِ انجام ادامه ی کارها از دستم میرود.
درست مثل همین امروز که به جای دنبال کارت عروسی رفتن ، ماندم در خانه .
مثل حالا که نشسته ام و لپ تاپ را باز کرده ام تا کمی بنویسم ، بلکه این هیاهوی درونم فروکش کند.
ثبت کنم آن روزهایی از زندگیم را که با استرس فراوان و تعدد کار بسیار در حال گذر است.
میگوید :
" کلاهمان را باید بالا بیندازیم .. دختر سادات برای یک لباس عروسِ رایگان, به این فامیل و آن فامیل رو می اندازد ... دخترم مگر ما نداریم که اینگونه با آبروی خانواده بازی میکنی؟ "
داستان از زاویه دید من متفاوت است ؛ من قرار نیست با جیب پدر یا حتی پولِ خودم ، عروسی بگیرم ... من دارم با جیبِ حامد , مهره هایم را می چینم ؛ آنهم یک جیب محدود و دانشجویی ...
هر چیزی هم که ربط به آبروی خانواده ام داشت ، در بخش تالار کم نگذاشتم ..
به جایش دارم از چیزهایی می زنم که مستقیم ربط به خودم دارد .. خرید عروس ، لباس عروس، آرایشگاه و ...
پی نوشت 1:
* وقتی باورم اینه که عروس اگه شب عروسی گونی هم تنش کنه باز عروسه و تکه .. چرا این هزینه ی سنگین لباس عروس رو بدم و بخرمش ؟
* چرا خانواده انقدر بی رحمانه به قضیه نگاه میکنه ؟
من فقط از دختر خاله خواستم که پرس و جو کنه , اگر کسی توو فامیل لباس عروسش را نگه داشته و تمایل داره ، یک شب به من قرض بده...
همین
پی نوشت 2:
طعنه خلق و جفای فلک و جور رقیب
همه هیچند اگر یــار ... موافــــق باشد
دفترچه یادداشت ری را...برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 176