از روزیی که از سفر برگشتیم ، مادر و پدر همسر مهمان خونه ی کوچیک ما شدن که تا لحظه ی رفتن پسرشون ، کنارش باشن .. تا اینجای کار خیلی هم عالی!
* موقع غذا درست کردن ، مادر شوهر میاد میچسبه به گاز ، یه جوری که فقط نصف فضای گاز آزاد می مونه واسه ایستادن من ... و من حتی راحت نمی تونم غذا درست کنم ... هی میگه " میخوام ببینم تهرانیا چطوری غذا درست میکنن! " ...
و من کلافه ی این چسبیدن هاش به خودم ، موقع کار کردن میشم
وای به اون لحظه ای که یه بخشی از غذا رو انجام بدم و ایشون توی اتاق باشن ، میان توو آشپزخونه میگن " میخواستی ازت یاد نگیرم؟"
هی میگم " مادر من ، دارم یه استانبولی درست میکنم ، دیگه سیب زمینی ریختن چیه که بگم بیاید بالای سر من بایستید !! ، اونم شمایی که واقعا آشپزیتون حرف نداره. "
* میگه " تو کار کردن منو قبول نداری که کاری بهم نمیدی؟ " ...
آخه من که نمی تونم به مهمان خودم کار بدم ...، اما میگم " باشه شما سالاد درست کنید تا من میز ناهار رو بچینم " .. دو تا خیار پوست میکنه ، و میگه " شصتم رو نگاه کن چه قرمز شده " ...
من که قرمزیی نمی بینم ، اما ایشون اصرار داره که چاقوی ما سنگینه و خسته شده دو تا خیار خرد کرده !
میگم باشه خودم انجام میدم ....
* شب میگه شامی ها رو من سرخ کنم ، دو تا سرخ میکنه و میگه " روغن کنجد برام بیار بریزم روی دستم ، آخه دستم سوخت."
روغن کنجد توو خونه ندارم ، علی رغم اینکه اصلا دستش هم جیزی نشده ...
حس میکنم بهانه است ! ... منم روغن غذا خوری آفتاب گردون میدم دستش.... چند دقیقه بعد میگه " ببین دستم چه خوب شد ، روغن کنجد معجزه میکنه"
حالا اون که روغن کنجد نبود ، اما بازم تغییری توی دستش من نمی بینم !!
* صبحونه میخوام تنوع بدم و امروز تخم مرغ درست کردم ، گفت که ما عادت نداریم صبحها تخم مرغ بخوریم ... گفتم " باشه من چند تا درست میکنم حالا شما هم چند لقمه بخورید."
بشقاب خودش و پدر شوهرم رو از جلوش بر میداره و رو به روی من میذاره ، میگه همش رو خودت بخور ، من که گفتم درست نکن ، ما نمیخوریم.
حامد رفته بود بارانا رو ببره کلاسش ، منم که نمی تونستم جای همه تخم مرغ بخورم ، بعدتر می برم میریزم دور
* خواهر شوهرام که زنگ میزنن به مادرشون ، میگه اینجا اصلا بهم خوش نمیگذره و همش توی خونه داریم در و دیوار نگاه میکنیم ... بعد که تلفن رو قطع میکنه میگم " مادر جان ما هر روز میریم یه جایی رو میگردیم ، شده پارک ، شده موزه ، شده رستوران گردی ... واقعا ما هیچ جا نمیریم و به شما خوش نمیگذره اینجا؟ "
میگه چرا خیلی خوش میگذره بهم ، اما اینجوری به دخترم میگم که کشور غریبه غصه نخوره که اینجا کنارمون نیست و ما خوشحالیم با شما ها ... اون یکی هم داره مشهد درس میخونه ، بگم هر روز میریم یه جا که یه هو کلاسش رو ول میکنه و میگه منم میام پیشتون ، بذار درسش رو بخونه و نیاد ..."
یعنی ایشون حاضرند خستگی میزبانی رو اینجوری به تن من بذارن و به بقیه بگن اینجا بهشون خوش نمیگذره ، تا دختراشون غصه نخورند که چرا اینجا کنار ما نیستند!.
* طرفای هفت صبح ، چشمم رو که باز میکنم متوجه میشم یکی در اتاق خوابم رو باز کرده و دو تا چشم سبز داره داخل اتاق رو نگاه میکنه !
سریع میره کنار ... توو خواب و بیداری میگم " کاری داشتین مادر جان ؟ " ... میگه حامد رو تخت نیست ! اون کجاست ؟
اتاق خواب مستره و صدای دوش حموم میاد .... میگم " مادر جان طبق عادت روزانه اش پسرتون حمام رفتن" ، بعد چشمام رو می بندم از خواب!
* بارانا توو سنی هستش که خیلیییی سوال میکنه ، از راه رفتن مورچه سوال داره تا کهکشان ها ... این وسط مادرشوهر هم اضافه شده !
اینو چند خریدی ؟ از کجا خریدی ؟ کی خریدی ؟ چرا خریدی ؟ ...
سه تا سینی ست که سایزشون از کوچیک به بزرگه رو برمیداره و میگه اینا رو برای چی خریدی ؟ کاربردش چیه ؟
خدایی چی جواب بدم ؟ .... واقعا کاربرد سینی چیه ؟؟؟
میگه منو ببخشیدا ، در کمدت رو باز کردم ! میخواستم ببینم چطوری وسایلت رو چیدمان کردی !!
* از حموم میاد بیرون ، میگم براتون از اتاق خوابم سشوار میارم ... میگه زحمت نکشن عزیزم ، خودم جاش رو بلدم !!
و من تازه می فهمم که گویا خونه ام خوب بررسی شده .. حتی اتاق خوابم و کشوهاش
.
.
.
پی نوشت :
* خدایا ازت سپاسگزارم که منو در مسیر رشد و کمالی قرار دادی که همه این داستانای بالا رو بتونم با خنده از کنارش بگذرم و بدون غیظ زیر لب بگم " اون مادر حامد ه ، کسی که تنها یه پسر داره .. بزرگش کرده ، حمایتش کرده ، تر و خشکش کرده تا به اینجا برسه ، بعد به من داده تا از عشق و محبت پسرش سیراب بشم و کنارش به آرامش برسم "
* خدایا خیلی خیلی سپاسگزارم که توی تمام این موضوعات میتونم هر لحظه با نگاه مهربونی به صورتش نگاه کنم و به خودم یادآوری کنم " تو هم یه روزیی پیر میشی بانو ، یادت باشه که مغز آدمها تقریبا بعد 50 سالگی شروع به تحلیل رفتن میکنه و ممکنه حرفا و کارایی بکنی که وقتی جوون بودی می دونستی که چقدر بده" ...
.
.
من بدون روتوش:
* روزیی که ازدواج کردم حامد آب پاکی رو ریخت رو دستم ! اینکه جز انتخاب من به عنوان همسرش که جلوی همه می ایسته سر بزرگتر بودنِ من ، دیگه توو هیچ کشمکشی بین مادر شوهر و عروس وارد نمیشه ، و میدان داری نمیکنه که غیبت کردنای ما رو پشت سر اون یکی بشنوه ... اون روز فهمیدم که اگه بحثی پیش بیاد قرار نیست حامدی پشتم باشه ... و من باید خودم حل و مدیریتش کنم
* وقتی حالا دارم این پست رو ثبت میکنم و میخوام یادم بمونه این اتفاقات ، این یعنی من هنوز به اندازه ی کافی به رشد و کمال و بلوغ نرسیدم.
وگرنه حتی نباید انقدر به چشمم می اومد که بخوام برای خوندنش توو آینده ام ، این مسائل رو برای خودم ثبت کنم ...
مگه نمیگی تو خوبی کن و فراموش کن ... ؟
برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 6