وقتی مارنی آنجا بود

ساخت وبلاگ

تا حالا ندیده بودم دختر کوچولوها چطوری دلتنگ میشن.

مامان گفت با همین نیشگون های ریز!

.

.

ملکه که در رو باز کرد ، نگاه من و حامد زودتر از هر چیزی، دختر کوچولو رو جستجو کرد.

یخ و سرد ایستاده بود و نگاهمون میکرد ... تمام قربون صدقه ها و بغل کردنام یخش رو باز نکرد... چقدر زود غریبگی کرد و من چقدر اون لحظه ترسیدم.

همگی دور هم نشستیم و من دستمو انداختم دورش و به خودم چسبوندمش ؛ و مشغول صحبت با خانواده شدم ... مامان و ملکه یه عالمه حرف داشتن ، همین طور بقیه .

آروم آروم نیشگون های ریزش روی دستم شروع میشه ... دردم می اومد ، اما چیزی نگفتم و عکس العملی نشون ندادم ، شاید من واقعا مستحق اون دردای ریزش بودم.

به حرف زدن با خانواده ادامه میدم.

.

.

کسی تا حالا افسردگیِ دختر بچه ها رو دیده ؟

توو این یه بار زندگی دنیوی ، چه چیزایی رو دارم تجربه میکنم .... اونا ساکت میشن ، حرف نمیزنن ، حتی نسبت به کارتونا و چیزایی که بهشون علاقه مند هستن ، واکنشی نشون نمیدن و میگن حوصله نداریم و انجامش نمیدن.

.

.

اسباب بازی ها یکی یکی از چمدون بیرون میان .... یخش کمی باز میشه :

- " چرا منو نبردی با خودت ؟ "

نمیخوام جلوی دیگران حرف بزنم ... می برمش اتاق خواهر .

- " من هر روز بهت نگفتم که نمی تونستم ببرمت ؟ که باید پدر بیاد و اجازه رفتن به شما رو قانونی بده ؟ نگفتم بهت که هزار کار نصفه و نیمه دارم که مجبور شدم برم و تمومشون کنم ؟ نگفتم باید هر روز برم ادارات مختلف و کلی کارای مختلف انجام بدم ؟ اینا رو من هر روز بهت نمی گفتم ؟ "

- خب تو چرا منو با خودت نبردی؟

- گفتم بهت که ... حالا پدر اومده که کارای تو رو انجام بده که تو هم با ما بتونی بیای ، اصلا اومده که 40 روز پیش ما بمونه ، قول داده من و تو رو ببره سفر. قراره به هر سه تامون کلی خوش بگذره .. اینا خوشحالت نمیکنه ؟ "

- پس تو چرا منو با خودت نبردی ؟

.

و من تازه می فهمم که حرف زدن در این مورد مثل افتادن توو یه لوپ بینهایته

حامد اعتراض داره که من دارم باهاش جدی حرف میزنم و بارانا حرفای منو نمی فهمه ؛ که باید همه چیز رو آروم تر پیش ببرم.

اما من واقعا همین یه مدل حرف زدن رو بلدم ...

از اتاق میام بیرون ، صداشو میشنوم که داره از بارانا عذر خواهی میکنه ، میذارم دو تایی با هم خلوت کنن و هر چی دوست داره بهش بگه ...
حالا نوبت اونه که پدری کردنش رو شروع کنه.

.

.

.

پی نوشت:

یک ماه میشه که دیدن یه فیلم در هفته رو به برنامه هام اضافه کردم .. داشتن یه لیست بلند از فیلم هایی که بهم پیشنهاد شده ، انتخاب فیلم ها رو برام آسون تر کرده.

این هفته انیمه " وقتی مارنی آنجا بود " رو دیدم ... چقدر گریه کردم.. یعنی من هنوز باید توو این سن ، با یه انیمه گریه کنم ؟!!

" خدا کنه وقتی بارانا بزرگ شد ، از من و حامد راضی باشه "

این تنها چیزی بود که پایان انیمه و گریه هام ، از خاطرم گذشت ...

+ نوشته شده در  شنبه نهم دی ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را 

دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت: 12:27