سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد ...

ساخت وبلاگ

یه روز رو اختصاص دادیم به جزایر اطراف که بعضا خالی از سکنه هم بودند .. دوست نداشتیم از تورهای دریاییِ گروهی استفاده کنیم تا زمان حضور در هر جزیره دست خودمون باشه.

* به ساحل خلیج مایا که رسیدیم ، انگار پامون رو به داخل سریال لاست گذاشتیم ... تمام سکانس های سریال با لوکیشن های یکسان جلوی نظرم می اومد ... جزیره ای با گیاهان عجیب و شن هایی سفید ، که جلوه ای بسیار محشر به این مکان داده بود.

به گفته ی خانم کمک قایقران این جزیره از ساعت 6 عصر خالی از سکنه میشد و ما تا قبل اون باید جزیره رو ترک میکردیم.

* مقصد بعدی جزیره ی میمون ها بود ، جزیره ای بسیار کوچک ، اما بدون حضور ردپایی از انسان ... جزیره ای که میمون ها در اون حکمرانی میکردند ، و ما به عنوان متخاصمین جزیره ، باید خیلی مراقب می بودیم تا کلاه و موبایل هامون ازمون دزدیده نشه !!

* غار ice cream یکی دیگه از مقاصدی بود که ازش دیدن کردیم ... غاری که زیر صخره ای ، در دل دریای آندامان ایجاد شده بود ...

علت نامگذاری این غار هم مربوط میشد به وجود صخره ای شبیه بستنی قیفی در داخل غار ... پا به روی خشکیِ غار که گذاشتیم زندگی خانواده دکتر ارنست در ذهنم تداعی شد ... چقدر خوب که ما دهه شصتی ها با این کارتون ها زندگی کردیم.

* ساعاتی بعد به سمت غار وایکینگ ها رفتیم ... غاری بسیار بزرگ ، آن هم در دل دریای آندامان و در زیر صخره ای به مراتب بزرگتر ...

نقاشی های ابتدایی روی دیواره ی غار ، نشان از وجود زندگی و یا حداقل سکنی گزیدن بشر برای مدتی در این غار را میداد ...

در چه دوره ای و چه آدمهایی حاضر شده بودند که در دل صخره های دریایی زندگی کنن؟!

زندگی همیشه برای بشر اینقدر همراه با رفاه و آسودگی نبوده ... و تو فکرش رو بکن که وسط یه دریا ، زیر یک صخره ی غار زندگی کنی !!

.

* همین طور که از غار دور می شدیم فکری که سالها ذهنم را درگیر خودش کرده بود به یک باره جلوی نظرم اومد ...

وقتی کشتی تایتانیک غرق شد ، اون لحظه ی تاریخیِ رها شدن در آبهای بیکران ، چه بر اون آدمها گذشت ؟ چطور دخترکان داخل آن کشتی تونستند به ترس هاشون غلبه کنن؟

حالا دیگه واقعا به وسط دریای آندامان رسیدیم !!!

و من میخوام تجربه اش کنم ...

قایق می ایسته و خانوم کمک قایقران میپرسه " واقعا شنا بلدی ؟ " ... سرم رو به علامت تایید تکون میدم و جلیقه نجات رو پس میزنم.

از پله های قایق که پایین میرم ، صدای دخترک رو میشنوم که داره به انگلیسی میگه " به سمت صخره ها شنا نکن ، اونا در زیر آب بسیار تیز هستند و می تونن بدنت رو زخمی کنن"

یه هو خودم رو وسط یه دریای بیکران می بینم ... آب به قدری شوره که کوچکترین قطره اش همون ابتدا چشمام رو به سوزشی بسیار شدید می ندازه و دیدم رو با مشکل مواجه میکنه ..

خدا می دونه که اون عظمت بیکرانی دریا چقدر ترسناک بود و من چقدر از این تنها شدن در دریای بیکران ترسیده بودم ...

و فکر کن که چه تنهاست

اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.

چه فکر نازک غمناکی !

.

سعی کردم از قایق فاصله بگیرم ، اما آب به قدری سنگین بود که برای شنا کردن انرژی بسیار مضاعفی رو میطلبید... و من بارها در تله امواج به زیر قایق کشیده میشدم ، کنار پره های موتور.

اینجا از ارامش و سبکی آب استخر خبری نبود ... حجم زیاد آب ، سنگینی خیس شدن لباسهام و وحشت من ، به قدری تاثیر گذاشته بود که من حتی به راحتی نمی تونستم شنا کنم و هی مجبور بودم سبک شنا کردنم رو تغییر بدم تا تسلطم به محیط رو از دست ندم !

.

.

.

پی نوشت:

درسته که مقایسه شرایط کشتی تاریخی تایتانیک و مردمانش در اون حال و روز ، با شرایط من اصلا یکسان نبود ... اما همین قدرش به حدی برام ترسناک بود که حالا گاهی شبها، از هول و تکونش از خواب می پرم ... و خدا رو شکر میکنم که زنده ام!

باید انجامش میدادم،

به قول اون نویسنده " بیست سال بعد، بابت کارهایی که نکرده ای بیشتر افسوس میخوری تا بابت کارهایی که کرده ای .... از حاشیه امنیت بیرون بیا ، جستجو کن ، بگرد ، آرزو کن ... و کشف کن. "

.

.

.

من بدون روتوش:

* بهش میگم من دارم میرم چیزی رو تجربه کنم که تا حالا انجامش ندادم ؛ اگه دیدی دارم غرق میشم سریع بیا توی آب نجاتم بده.

میگه " نه نمیام ، اگه تو با این همه تمرین شنای سرعتی و استقامتی ، اینجا کم بیاری ، من بیام پایین چیکار؟ قطعا غرق میشم .. سعی کن خودت رو نجات بدی"

- ما رو باش خودمون رو به کی سپرده بودیم

+ نوشته شده در  شنبه پنجم اسفند ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را 

دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 14:59