از صبح واسه کارای عروسی میزنم بیرون و تا شب درگیر میشم ...
ناهار هم نمیرسم بخورم ...
دلم میخواد وقتی شب میرسم خونه , برم یه دوش بگیرم و دراز بکشم رو تخت و به سقف خیره بشم ...
دلم میخواد به بقیه بگم که بابت کارای بیرون , چقدر خسته میشم ....
اما نمیتونم ... یعنی به خودم اجازه نمیدم که پیش خانواده م خود واقعیم باشم!
خانوادم رو بهتر از هر کسی می شناسم
مامان نگرانم میشه و اعصابش به هم میریزه و اولین پیامدش اینه که تا صبح خوابش نمی بره , بابا غصه میخوره و بلند میشه زنگ میزنه به حامد که دخترمون رو هلاک کردی , بلند شو بیا.
بعد دودِ این اتفاقات توو چشم خودم میره ...
میرسم خونه تازه اول role بازی کردنای منه ... که چقدر من سر حالم ...؛ و اصلا و ابدا خسته نیستم چون کاری نکردم که !
چقدر این رُل بازی کردنا انرژی ازم میگیره ... اینکه باید جلوی خانواده ام , همسرم , زندگی و حتی خودم نشون بدم که قوی هستم !!
نمیدونم این خوبه یا بد که انقدر خانواده برام مهمه که همیشه نقش مادر تِرزا, رو براشون بازی میکنم
پی نوشت :
پُر کار , پُر استرس و آشفته میگذره این روزام ... اما میگذره .
دیگه چیزی نمونده ,
تو یاد گرفتی بانو که همیشه با صبر مسائل رو حل کنی ...
پس صبور باش.
دفترچه یادداشت ری را...برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 168