تو از اون دست پسرهایی بودی که بهم حسای خیلی خوبی دادی..
یه درسخون .. از اونا که دلم میخواد هی براش چایی بریزم و ببرم کنار میز مطالعه اش و آروم بهش بگم " بفرمایید آقا "..
یه بچه مذهبیِ مودب ... یه زمستونیِ آروم و ساکت ...
باهام که حرف میزدی , انقدر تُن صدات آروم بود که مجبورم میکرد همیشه گوشم رو سمتت بیارم تا بشنومت ... صدات نجوا بود تا یه صدای نکره ی بلند !!! .. و تو چمی دونی که چقدر برای من این چیزا مهمه ...
چقدر برام مهم بود که مرد سکوت هاش طولانی باشه , و تا خودم صداش نکنم از خلوتش نیاد بیرون...!
پی نوشت:
این بزرگتر بودن من , این اختلاف سنی نچندان کم , شوخی بردار نبود ...
چرا نتونستم اینو بهت بفهمونم ؟
یاد تـو
هـنوز
بند دلــم را پـاره میکند
امــا
دور می شــوم
تا گـناه این چینی بند زده
بر گـردنت نـیفتد
دفترچه یادداشت ری را...
برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 226