26

ساخت وبلاگ

اینبار نه به عنوان شاگرد ، که در قامت یک دوست ، به دیدار زن فرهیخته ای رفتم که در زمان اقامتم در این دیار بسیار کمک رسانم بود.. درب خانه اش را میزنم و دیدارها تازه میشود.

او یک آدم اجتماعی ست ، که به آداب و معاشرت اهمیت زیادی میدهد .. هم صحبتی با او، لحظات خوشی را برایم رقم زد.

کمی زعفران ، یک بسته خرما و کمی پسته ، سوغاتی من برای او بود ..

اما تا لحظه ی آخر جلوی در هم ، اصرار داشت که این خوراکی ها را با خودم برگردانم ، و اینکه نباید برای دیدنش هزینه ای متحمل میشدم.

به نظرم آمد که او مثل ما با تعریف سوغاتی آشنایی ندارد !

.

.

.

پی نوشت:

گویا این دفعه سومی بود که داشت خونه ش رو سم پاشی میکرد ، اونم به خاطر سوسک های ریز !

آقای سم پاش اینبار آب پاکی رو ریخته بود روی دستش : " ببین مادام ! ما آمار همسایه های بغلی شما رو در آوردیم ، یه خانواده ی هندی کنار خونتون هست .. اونا هم به اندازه کافی کثیف هستند ، و هم به خاطر باورهاشون سوسک رو نمیکشن ... این مشکل شما حل نمیشه."

خلاصه یه جورایی گفته بود همینی که هست، شما هر چقدر سم پاشی کنی بازم سوسک از اونجا به خونه تون میاد .

خونه اش رو گذاشته بود واسه ی فروش

.

.

من بدون روتوش:

* چه آدم خبیثی شدم ، تمام مدت که دکتر ال در مورد این مشکل و فروختن خونه اش حرف میزد ، لبخند رو لبم بود و خوشحال بودم .. فقط به این خاطر که یکی دیگه رو هم ، با خودم در مورد هندی ها، هم عقیده می دیدم !

* موقع خداحافظیِ آخر ، حرفایی بهم زد ، شبیه نصیحت های مادرانه ... و من تمام راه برگشت ، قدم زدم و توو افکار و حرفایی که شنیدم غرق شدم.

" تو نمی تونی حدس بزنی که چقدر زندگیِ یه مرد دور از همسرش می تونه سخت باشه .. از خوشبختی ای که دارین لذت ببرین و سعی کن زنی باشی که اون می پرسته. "

.

+ نوشته شده در  دوشنبه بیستم آذر ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را 

دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 32 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 21:39