23

ساخت وبلاگ

یه پیج توو اینستا براش میسازم و از همون اولِ اول هر چی ازش عکس گرفتم رو میذارم ...

عکسایی از خونه شبه پدری تا همین الانا ...

آدرس رو میذارم واسه حامد تا اونم ببینه و اون سر دنیا از این همه تغییرات توو زندگی بارانا کِیف کنه !

.

کیف نمیکنه !! :

- اون توو سنی نیست که قدرت تشخیص داشته باشه ، چرا به جاش تصمیم گرفتی و پیج ساختی براش ؟ شاید اون اصلا نخواد هیچ وقت زندگی گذشته اش رو به نمایش بذاره ... شاید اصلا بزرگتر بشه و از این نمایش عمومی خوشش نیاد ... چرا جاش تصمیم گرفتی ؟!

.

* پیج رو شخصی میکنم ، تا فقط ثبت خاطرات واسه ما سه نفر بشه

.

------

میگه دوست دارم منو نه مثل تو که پدرت رو " بابا " صدا میکنی ، نه مثل خودم که پدرم رو " آقاجون " صدا میکنم ... که منو " پدر " خطاب کنه.

میگه دوست دارم که تو رو " مادر " خطاب کنه ، نه مثل خودم و خودت که مادرامون رو " مامان " خطاب میکنیم.

.

سر همین قضیه ، نصف مواقع حامد دیگه منو ، نه با اسمم ، که " مادر باران " خطاب میکنه ... تا غیر مستقیم بارانا بشنوه و توو ذهنش حک بشه .

راستش برای من مهم نیست که بارانا منو چی خطاب کنه ، یعنی انقدر هدفم از کاری که شروع کردم برام والاست که این چیزا اصلا به ذهنم خطور نمیکنه و جایی نداره ، اما تلاش حامد واسه تربیتِ بارانا ، حتی حساسیت هاش نسبت به اون برام خیلی دل چسبه ... یه جوری دلم رو گرم میکنه به اینکه توو این مسیر تنها نیستم ، و اونم دلش رو به بارانا داده ...

و تمام این حساسیت ها تازه فقط برای زمانیه که هنوز کنار بارانا نیستش!!!

.

.

من بدون روتوش:

این من بودم که با شوقِ وصف ناپذیری کلمه به کلمه ی داستان بابا لنگ دراز رو خوندم و باهاش همزاد پنداری کردم ...

اما حالا اونی که بابا لنگ دراز واقعی شده ، تویی !

بابا لنگ دراز شدنت مبارک

+ نوشته شده در  یکشنبه سی ام مهر ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را 

دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 37 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1402 ساعت: 16:22