یه پیج توو اینستا براش میسازم و از همون اولِ اول هر چی ازش عکس گرفتم رو میذارم ...
عکسایی از خونه شبه پدری تا همین الانا ...
آدرس رو میذارم واسه حامد تا اونم ببینه و اون سر دنیا از این همه تغییرات توو زندگی بارانا کِیف کنه !
.
کیف نمیکنه !! :
- اون توو سنی نیست که قدرت تشخیص داشته باشه ، چرا به جاش تصمیم گرفتی و پیج ساختی براش ؟ شاید اون اصلا نخواد هیچ وقت زندگی گذشته اش رو به نمایش بذاره ... شاید اصلا بزرگتر بشه و از این نمایش عمومی خوشش نیاد ... چرا جاش تصمیم گرفتی ؟!
.
* پیج رو شخصی میکنم ، تا فقط ثبت خاطرات واسه ما سه نفر بشه
.
------
میگه دوست دارم منو نه مثل تو که پدرت رو " بابا " صدا میکنی ، نه مثل خودم که پدرم رو " آقاجون " صدا میکنم ... که منو " پدر " خطاب کنه.
میگه دوست دارم که تو رو " مادر " خطاب کنه ، نه مثل خودم و خودت که مادرامون رو " مامان " خطاب میکنیم.
.
سر همین قضیه ، نصف مواقع حامد دیگه منو ، نه با اسمم ، که " مادر باران " خطاب میکنه ... تا غیر مستقیم بارانا بشنوه و توو ذهنش حک بشه .
راستش برای من مهم نیست که بارانا منو چی خطاب کنه ، یعنی انقدر هدفم از کاری که شروع کردم برام والاست که این چیزا اصلا به ذهنم خطور نمیکنه و جایی نداره ، اما تلاش حامد واسه تربیتِ بارانا ، حتی حساسیت هاش نسبت به اون برام خیلی دل چسبه ... یه جوری دلم رو گرم میکنه به اینکه توو این مسیر تنها نیستم ، و اونم دلش رو به بارانا داده ...
و تمام این حساسیت ها تازه فقط برای زمانیه که هنوز کنار بارانا نیستش!!!
.
.
من بدون روتوش:
این من بودم که با شوقِ وصف ناپذیری کلمه به کلمه ی داستان بابا لنگ دراز رو خوندم و باهاش همزاد پنداری کردم ...
اما حالا اونی که بابا لنگ دراز واقعی شده ، تویی !
بابا لنگ دراز شدنت مبارک
برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 37