22

ساخت وبلاگ

بهم گفت " خیلی هوس اون خوراکی که خونه داییت خوردم رو کردم ... اون چی بود ؟ "

منم نمیدونستم اسمش چی بود .. اما میدونستم از چابهار خریده بودن ،

تماس گرفتم و اسمش رو پرسیدم و فهمیدم که از پاکستان وارد چابهار میشه.

اینکه حامد چیزی رو هوس کرده بود که در دسترسش نبود، شدیدا فکرم رو آزار میداد.

با بارانا توی سایت " باسلام " کلی سرچ کردیم و شیک ترین پکیجش رو پیدا کردیم ، از یه غرفه دار توو چابهار خریدیمش.

بعد که کد رهگیری بسته برام پیامک شد ؛ کار بارانا این بود که هر روز بگه بیا چک کنیم ببینیم الان بسته مون کجاست.

خوشحال بود ... از اینکه قراره اونو کادو برای حامد بفرستیم و یک راز مشترک رو با من ساخته بود ، هیجان داشت...

چند روز پیش بسته به دستمون رسید ...

امروز با بارانا دوباره به اداره پست رفتیم ... یه نقاشی رو که بارانا واسه حامد کشیده بود رو داخل بسته گذاشتیم ، منم با یه بوسه رژلبی و یه نامه از جنس عاشقانه های دهه شصتی ، حرف دلمو نوشتم ... بعد بسته رو پست کردیم به هزاران کیلومتر دورتر.

توو راه برگشت از پست خونه ، بارانا انقدر با هیجان از این کار مخفی که دو تایی انجام داده بودیم و قرار بود حامد رو سورپرایز کنیم ، حرف میزد که منم بیشتر هیجان زده شدم .... توو تمام لحظاتِ حرف زدناش چشماش برق میزد ...

منو یاد سریال ارتش سری ، فرمانده کسلِر و اون گروه نجات بلژیکی می نداخت ... یادش بخیر

.

.

.

من بدون روتوش:

من انقدر فصل پاییز رو دوست دارم که از خیلی وقت پیش و دوران مجردی تصمیم گرفته بودم که اسم دخترم رو بذارم " پاییز " ...

بعد به خودم میگفتم حتما از اولین چیزایی که به پاییز یاد میدم اینه که همه رو دوست داشته باشه مگه اینکه خلافش ثابت بشه ، و بعد اگه یه روز عاشق شد بیاد و به مامان بگه و مطمئن باشه که مثل کوه پشتشم ... بهش عاشقی کردن و معشوق بودن رو خودم یادم میدم ، بهش یاد میدم که لذت ببره از زن بودن و زنانگیش ... یاد میدم که اولین چیزی که یه زن باید بهش افتخار کنه همون زن بودنشه ... بعد به خودم میگفتم مثل یه مامان سنتی حتما بهش یاد میدم که چطوری قورمه سبزی برای همسرش درست کنه تا روش یه وجب روغن داشته باشه ...

.

روزیی که دختر دار شدم ، اسمش رو گذاشتم بارانا، که تا همیشه، قشنگ ترین پدیده ی خالق، با صدا کردنش توو ذهنم تداعی بشه، باران

امروز توو راه برگشت از پست خونه ، فکر کردم که من هیچ وقت نمی تونم به بارانا یاد بدم که چطوری قورمه سبزی درست کنه با یه وجب روغن روش!

حامد از هیچ غذایی که درست کردم ایراد نگرفت و به قولی هر چی جلوش گذاشتم رو خورد ... این شد که من آشپز خوبی نشدم!

امروز لا به لای دلخوریم از خودم که چطور نمی تونم به دخترم آشپزی رو یاد بدم ، جرقه ای حال و هوام رو عوض کرد:

درسته نمی تونم فوت و فن های یه قورمه سبزی جا افتاده رو یادش بدم ، اما به جاش خوب بلدم که عاشقی کردن و معشوق بودن رو یادش بدم ... یادش بدم که دنیا رو زیبا ببینه.

.

جز عاشقی

کاری از من بر نمی آید

پاییز شاهـــد است !

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را 

دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 41 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 22:54