9

ساخت وبلاگ

هی میخنده و هی میخنده ... فقط به این خاطر که من داد میزدم " بدویید دستبند آوردیم ، دستبند ".

تقریبا هر ماه یه جشن به هر بهانه ای که شده توو خونه شبه پدری برگزار میشه ... شرکت کردن بچه ها و شادی و شعر خونی براشون الزامیه و بودن حامی ها اختیاری .

اما من پای ثابت تمام جشن هاشونم ...این جشن ها بهترین فرصته واسه من، که با بارانا وقت بگذرونم و نگاش کنم ... فرصته واسه کشف کردنش.

قرار بود بچه های این خونه با مفهوم پول و کسب و کار آشنا بشن ... گفته بودن که هر کدوم از بچه ها فکر کنه و یه چیزی واسه فروش بذاره ؛ مثلا نقاشی هاشون ، یا کاردستی و غیره.

سپردم به بارانا که تصمیم بگیره چی بفروشه ... قبلا براش یه جعبه مهره های دستبند خریده بودم که باهاشون دستبند واسه خودش درست کنه ؛ پیشنهاد داد که اونا رو درست کنیم و بذاریم واسه فروش.

حدود 10 تا دستبند با هم درست کردیم و هی طرح دادیم که هر کدوم رو چطوری بسازیم ... مهره هامون که تموم شد ، گفت که من برم بازم از این بسته ها بخرم که دستبند طراحی کنیم ... اما بعدتر یه کوچولو فکر تقلب زد به سرم !

من و بارانا قراره کنار هم خوش باشیم و وقت بگذرونیم ... به اندازه کافی هم دستبند درست کرده بودیم ، خب چرا ده تا دیگه اش رو آماده نخریم ؟!

.

با بیست تا دستبند بساط کاسبیِ من و بارانا آماده شد !

مسئول به هر کدوم از بچه ها 4 تا پنج هزار تومنی داده بود که برن از هم دیگه خرید کنن ... توو این خونه سن بچه ها زیر 7 سال هستش و مدرسه نرفتن ، اونا درست با مفهوم پول آشنا نیستن .

حساب کردم که هر دستبد برامون 10 تومن در اومده ، گفتم بیا هر دستبند رو 3 تا پنج تومنی بفروشیم ... قبول نکرد ! .. گفت هر 4 تا پولشون رو بهم بدن یه دستبند می تونن بردارن !!!

داشتم دستبندها رو روی میز میچیدم ، که میره سر وقت کیفم ... یه سری شکلات از کیفم بر میداره و کنار هر دستبند یه شکلات میذاره ، میگه هر کی دستبند بخره ، شکلاتم جایزه شه.

از خلاقیتش واسه دادن اشانتیون خوشم میاد .. اما اینکه بی اجازه سراغ کیفم رفته رو توو دفترم یادداشت میکنم، که بعدا مفهوم اجازه گرفتن رو یادش بدم.

.

خیلی زود ... تمام بیست تا دستبند رو میفروشیم و غرفه مون خالی میشه !

بعد ما هم میریم از بچه های دیگه خرید میکنیم ...

( به یه دختر که باهاش دوست صمیمیه یه دستبند رایگان داد و پول نگرفت ؛ به چند نفر که فقط ده تومن از پولشون باقی مونده بود ، دستبندها رو ده تومن فروخت و به بقیه بیست تومن ... آخرش که یه دونه مونده بود دیگه نفروخت به کسی ... داد به من )

.

.

.

پاورقی:

* چقدر این جشن ها که هر ماه به بهانه ای برگزار میشه عالین ... چقدر بچه ها به شادی و خنده و خوش بودن کنار دوستاشون نیاز دارن ...

فرصتایی که میذاره من با بارانا تعامل داشته باشم و وقت بگذرونم ... توو همین تعاملات بود که فهمیدم بارانا به شدت توو نقاشی استعداد داره ، اصلا نقاشی هاش شبیه بچه هایی که هنوز مدرسه نرفتن و معلم نداشتن نیست .. واقعا دیدن نقاشی هاش منو متعحب میکنه.

به جاش نشون میده به موسیقی و دنیای نت های موسیقی علاقه ای نداره ! ...

اما خب من که دیگه میدونم چقدر یادگیری موسیقی توانایی مغزی کودکان رو بالا می بره و ایجاد الگوهای عصبی پیچیده تری در مغزشون رو سبب میشه. موسیقی توو خونه ی ما اجباری میشه براش !!

حالا لازم نیست یه موسیقی دان بشه ...

* یه تجربه دستفروشی کم داشتم .. که اونم تجربه شد !

* یکی از حامی ها آبمیوه آماده روی میزشون واسه فروش گذاشته بود و با پسر کوچولو اونا رو به همون قیمت بیرون یا شایدم ارزون تر میفروخت ... ما خریدیم ازشون ، با اینکه زحمتی نکشیده بودن ، اما بازم خوبه ، تمام این تعاملات با بچه ها که اونا رو واسه زندگی در جامعه آماده میکنه عالیه.

+ نوشته شده در  جمعه نوزدهم اسفند ۱۴۰۱ساعت &nbsp توسط ری را 

دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 79 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 23:49