بینوایان

ساخت وبلاگ

دختری لاغر با موهای مشکی و چمدانی بسیار بزرگ ،.. و چند کیفِ دستی کوچک تر.

همه آنچیزی بود که نیلوفر با خود داشت ... شاید تمام زندگیش !!!

 

 

صبحِ زود بود که ما به جلوی خانه ای رسیدیم که او تا امروز آنجا خدمتکاری میکرد.

 

نه آلمانی و نه انگلیسی ؛ هیچکدام را به خوبی نمیدانست ..

همزبانی ، همان دلیلی بود که پایِ ما را ، برای همراهی کردنش ، به آن خانه باز کرد.

 

هنوز خواب آلوده بود وقتی خودمان را به او معرفی کردیم...

اما چاره ای نبود و باید زود به راه می افتادیم... حامد روزه بود و میخواستیم زودتر کارهای نیلوفر را راست و ریس کنیم و به خانه یمان برگردیم.

 

تمام راه برایم حرف زد ، از مشکلات و سختیهای یه زن تنها در مهاجرت گفت ... از ندانستن زبان ... از اذیت هایی که شده بود.

و من می توانستم روح تمامی داستانهای ویکتور هوگو را در چهره اش بازخوانی کنم.

 

 

 

 

پی نوشت:

به خونه ی جدیدش که رسیدیم او خوشحال بود ، و من برایش غصه دار ...

او از حقوقِ بیشتر و شرایط خدمتکاریِ منصفانه تر ، در خانه ی جدید حرف میزد  ؛

و من .....

 

 

آره ! هیچ چیز تغییر نکرده ،

هنوز دخترکان زیادی برای کار به خونه های اشرافی فرستاده میشن ...

هنوز قصه ی تلخ بردگی ، حتی از قلبِ اروپایی ترین شهر جهان ، پاک نشده

و من ... چقدر خام بودم !

 

+ نوشته شده در  یکشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت &nbsp توسط ری را 

دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 153 تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:20