صورت مثل ماهـــتو از یاد نمی برم

ساخت وبلاگ

یک اتاق سرد ، ضعف از بی غذایی ، کادر نسبتا مردانه ی اتاق عمل ، لباس نیمه عریان و دستانی که با سُرم بی حرکت شده اند ...

این فضا طوری معذبم میکند که وقتی آقای دکتر بیهوشی و دستیارش ، خودشان را به من معرفی میکنند ، دیگر میزنم زیر گریه ...

دلداری دکترها  آرامم نمیکند ...

دستیار  بیهوشی مجدد مرا روی تخت می نشاند ، دستانش را روی شانه هایم میگذارد و مرا به  آغوش میکشد ... 

آنقدر آن بغل گرفتن و حرفهای درگوشی اش تسکینم میدهد که  دلم می خواهد درجا ببوسمش !

کمک میکند تا دوباره روی تخت دراز بکشم و اینبار دکتر بیهوشی ماسک اکسیژن را میگذارد، و ریز به ریز کارهایی که در حال انجام دادن است را برایم تشریح میکند.

آخرین کلامش که گفت " دیگر چشمانت را ببند ، تو  به خواب خواهی رفت "، با موسیقی بی کلامِ ملایمی که در اتاق عمل شروع به پخش شد ؛ در هم می آمیزد

و من دیگر هیچ چیز به یاد نمی آورم ....

پی نوشت:

این چند روز ،  بارها و بارها لحظاتِ قبل از بیهوشی، در ذهنم مرور می شود ... 

بواقع آن دختر استخوان درشت و هیکلی ، نمازش را به  کدامین قبله میخواند ، که این چنین فرشته وار مرا در آغوش کشید؟

در دامن کدامین فرهنگ و مذهب بزرگ شده که با منی، که ملیتی متفاوت دارم، اینگونه وسط اتاق عمل ، دست روی شانه هایم میگذارد و  برایم حرفهای درگوشی میزند ... ؟

دنیا پر از خیانت ، دروغ ، کثیفی ، سیاست و ادمهای پلیده

دنیا پر از مهربونی ، خوبی ، زیبایی و آدمهای عاشق و دوست داشتنیه

و امروز چقدر متعصبانه تصمیم میگیرم که در جلوه ی مهربانی این دنیا سهیم شوم و سهم خودم را به کائنات برگردانم ...

موقع تعریف برای حامد , گریه ام گرفت ... حالا موقع ثبت آن لحظات ، باز گریه ام گرفته ...

یعنی چقدر رفتار ما آدمها می تواند بر روی هم تاثیر بگذارد !!؟

و این آیا مسئولیت مرا نسبت به آنچه میکنم و میگویم سنگین تر نمیکند؟؟؟

+ نوشته شده در  دوشنبه چهارم بهمن ۱۴۰۰ساعت &nbsp توسط ری را 

دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 169 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:40