هواپیمایت به زمین نشست.
و تو نمیدانی چقــــدررر آرزوی دیدنت را داشتم ...
همه ایستاده اند ... و من ۸ ماه پیش را به یاد می آورم ، همان روزی که تو تنها در فرودگاهِ مقصد منتظر آمدنم ایستاده بودی، با دو دست باز که آغوشت را به من پیشکش کرد.
حالا اینجا ذهنِ من درگیر دو خانواده ی سنتی و مذهبی شده بود , که در کنارم ایستاده بودند ، و شرم و حیایی که اجازه بوسیدنت را از من گرفت!
به سالن فرودگاه وارد میشوی ؛ و من , کنار پدر و مادرم می ایستم و تو را سهم مادر و خواهرهایت می کنم تا تنها پسرشان را به شدت در آغوش بگیرند.
زیر لب میگویم: " حواست باشد آقا ، تو مال منی "
نگاهم به صورت جوانِ مادرت می افتد ... اولین بار است که اینگونه به قامت بلند ، و به چشمان گریانِ سبزش نگاه میکنم
به چیزهایی که تو از این زن به ارث برده ای ...
پی نوشت:
* چقدر بد که خانواده ی هر دویمان انقدر سنتی هستن که فکر میکنن اگه بچه ها جلوی آنها با همسرشان رفتار عاشقانه داشته باشن و مثلا همدیگر را ببوسند , بی احترامی به آنها شده و احترام بزرگتریشان حفظ نشده ...
* چقدر بد که من انقدر احساسیم و هر حسی را سر جای خودش میخواهم
** به احترام پدر و مادرها , به شیوه ی خودشان احترامشان را نگه داشتم , و تمام حسای قشنگم را موقع دیدنت قورت دادم , تا دلشان راضی باشد و دلگیر نشوند.
من بدون روتوش:
خدا رو شکر که تو مثل من به این چیزها فکر نکردی ؛ و به اندازه من شرم و حیا هم نداشتی! و ..............
دفترچه یادداشت ری را...برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 168