اولین شب رسمیِ زندگیمان !!

ساخت وبلاگ

با لباسِ عروس روی لبه ی تختِ هتل می نشینم و نظاره گر حامدی میشوم که در حال بستن درب ورودی اتاقِ هتل است.

 

و این بستنِ در , برای من معانیِ زیادی دارد ،

پایان تمام مسئولیت هایی که به عهده گرفتم ..

پایان استرس ها و برنامه ریزی های زیاد ... پایان انواع قرار دادها و چک و چانه زدن ها

 

گویا روح و جسمم مشتاقانه منتظر بسته شدن همین درب اتاق است ، تا خودِ واقعیشان را نشانم دهند ...

در کسری از ثانیه بیمار شدم و بی آنکه بفهمم به پهلو افتادم

 

تا صبح هم حالم تغییری نکرد ، سر گیجه و بی حالی شدید رهایم نمیکرد .. 

قرار بود برای ظهر به خانه پدر برویم که خانواده همسر هم آنجا بودند .. نتوانستم بلند شوم ؛ هر بلند شدنی با سرگیجه و افتادن دوباره مصادف میشد

 نرفتیم.

 

پدر نگران شد ، به هتل آمد ..

 

 

 

پی نوشت :

هیچ گاه اینگونه بیمار نشده بودم , اینکه مثلا تا چند دقیقه قبلش کاملا خوب باشم ، و یک هو و بی مقدمه دچار چنین حالتی شوم ،

گویا این جثه و بدن , تحمل قبول آن همه مسئولیت و استرس را نداشت و با بسته شدن همین درب , حالا دلش میخواست روزها و روزها در یک خلاء ، بیهوش رها شود

.

.

 

پی نوشت :

الان که در حالِ ثبت  شب عروسی خودم هستم و به روزهای قبل فکر میکنم ؛ می بینم که خوشحالم ، خیلی هم خوشحال!

مثل این بود که خودم را در کاری که همه چیزش بکر بود و اولین تجربه ام محسوب میشد به چالش کشیدم و محک زدم !

از اینکه همه چیز خوب پیش رفت  , خدا را شاکرم... خیلی هم شاکر.

 

 

 

دلـــنوشته :

درسهای خوبی توو همین مدت گرفتم ... با تمام وجود فهمیدم که عروسی می تونه خوب از آب در بیاد حتی اگه لباس عروست قرضی باشه .. حتی اگه آرایشگاهت، تو رو مُدل کرده باشه واسه آموزش شاگرداش , و یا حتی اگه توی دستت فقط یه رینگ ساده باشه به نشانه ی تاهلت .

 

ان شالله که مادر سادات خودش مراقب زندگیِ متاهلیم باشه و نظرش رو از زندگیم بر نداره.

آمین.

دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 198 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 17:38