دفترچه یادداشت ری را

متن مرتبط با «پدر و پسر» در سایت دفترچه یادداشت ری را نوشته شده است

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

  • ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیمامید ز هر کـس که بـریدیم ، بـریدیم.دلــ نیست کبوتر که چو برخاست نشینداز گوشه ی بامــی که پـریدیم ، پـریدیم.رم دادن صـید خود از آغاز غلط بودحالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم.کوی تو که باغ ارم روضه خلد استانگار که دیدیم ندیدیم ، ندیدیم.سد باغ بهار است و صلای گل و گلشنگر مـیوه ی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم.سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافلــــــهان واقف دم باش رسیدیم ، رسیدیم.وحشی سبب دوری و این قسم سخن هاآن نیست که ما هم نشنیدیم ، شـنیدیم !...پی نوشت :کوی تو که باغ ارم روضه خلد است !با اینکه هنوز بر سر پیمان خود برای دیدن یک فیلم در هفته مانده ام ، اما حقیقت این است که شعر برایم چیز دیگری ست ، هارمونی ای برای بیان ... من شعر را فراتر از سینما یافتم ، آنجا که مفهومی در چند خط می گنجد و برای بیانش دو ساعت فیلم ، شاید ناتوان .... + نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت &nbsp توسط ری را  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بی تعلقی ماهی وار

  • مستــــِ عشقــــ را دوست داشتم ، چرا که داستان فیلم به ارتباط عارفانه ی شمس و مولانا برمی گشت ؛آنجا که بی تعلقیِ ماهی وار ، و کنار گذاشتن وابستگی ها را به مولانا گوشزد می کرد، تطهیر باطن .. همان گذشتن از منّیت فردی در راه دلدادگی به معشوق.اصلا عاشق جز تمامِ دلش چه دارد که نثارِ معشوق کند؟ جز تسلیم.در این تسلیم است که شمس فنجان ذهنِ مولانا را بیرون می ریزد ، و از آب حکمت او را سرشار می کند.و من چقدر تشنه ی همین تلنگرها بودم.....اگر نه داستان چیزی فراتر از دانسته هایم از دیدار این دو عارف را بیان نکرد ، و حتی از کتابش کمی خلاصه تر.با تمام این اوصاف به پهنای صورت اشک ریختم و در پایان فیلم موقع روشنایی ، از قرمزی چشمانم جلوی دیگران معذب شدم....من بدون روتوش :دختر خانه که بودم پدر همیشه پز این را میداد که دخترش شبیه هنرپیشه های هندیست!.. اما من فکر میکنم که بیشترین شباهت برمیگردد به همین گریه ها !! ... اینکه با هر بهانه ای و در کسری از ثانیه اشک سرازیر !حالا مولانا و داستانِ بی قراری هایش و سماع ش که جای خود دارد .... + نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت &nbsp توسط ری را  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بد نگوییم به مهتاب اگر تبـــــ داریم

  • زبانت را همچون طلا و نقره ات حفظ کن. ای بسا گفتن یک کلمه نعمت بزرگی را از انسان سلب کرده ، یا بلا و مصیبتی را فراهم ساخته است." نهج البلاغه - حکمت 381 "..بعد اومدن حامد هر کدوم از فامیلام که ما رو دعوت کردن ، حامد به یه بهانه ای رد کرد!میفهمیدم که درونگرایی و روزه داریش چه روحیه ی معجونی ازش ساخته !همسر درونگرای من، حوصله مهمونی رفتنای فامیلی رو نداره و ترجیح میده این روزای پایانی که اینجاست رو خونه پیش ما باشه.اما رد کردنای متوالیش می رفت که خانواده ی منو هم ناراحت کنه ..از سر دلجویی از بستگان تصمیم گرفتم خودم یه مهمونی ترتیب بدم و نزدیکان رو دعوت کنم ، یه جور مهمونیِ سلام و خداحافظی !!.بعدش فکر کردم خونه مامان مهمونی رو بگیرم که خیلی بزرگتره ..بعدترش فکر کردم چه خوب میشه که دل رو بزنم به دریا و برم آرایشگاه ، و واسه اولین بار موهام رو رنگ کنم ! ... اونم یه رنگ فانتزی، بنفش - آبی !و اینکه چی میشه اگه من و بارانا لباسای ست بپوشیم و موهامون رو هم آرایشگر درست کنه !که حتما این پکیج سورپرایز خوبی واسه حامد میشه ..از آرایشگاه که اومدم ، خانومای فامیل جمع بودن.من که متوجه نشدم ، اما گویا خاله بزرگه احساسی میشه و اشک توو چشماش جمع میشهخانوم کناری ازش می پرسه که این اشک از سر چیه ؟جواب میده " دخترمون حیف شد !! دیگه هر کی ندونه من که میدونم چه دختری نصیبتون شده !! "...پی نوشت:خاله جان ! کاش یه لحظه به حرفی که زدید فکر می کردید ... اونی که با آب و تاب بهش گفتید دخترمون حیف شد ، مادر شوهر من بودمی تونست همین یک جمله ، آغازگر جنگ جهانی سوم توو خانواده بشه ... می تونست خوشیِ حضور دورهمی مون رو تلخ کنه ... می تونست تمام برنامه ریزی های منو واسه این مهمونی خراب کنه ..می تونست ... و می تونس, ...ادامه مطلب

  • دو پادشاه در اقلیمی نگنجند :)))

  • از روزیی که از سفر برگشتیم ، مادر و پدر همسر مهمان خونه ی کوچیک ما شدن که تا لحظه ی رفتن پسرشون ، کنارش باشن .. تا اینجای کار خیلی هم عالی!* موقع غذا درست کردن ، مادر شوهر میاد میچسبه به گاز ، یه جوری که فقط نصف فضای گاز آزاد می مونه واسه ایستادن من ... و من حتی راحت نمی تونم غذا درست کنم ... هی میگه " میخوام ببینم تهرانیا چطوری غذا درست میکنن! " ...و من کلافه ی این چسبیدن هاش به خودم ، موقع کار کردن میشم وای به اون لحظه ای که یه بخشی از غذا رو انجام بدم و ایشون توی اتاق باشن ، میان توو آشپزخونه میگن " میخواستی ازت یاد نگیرم؟" هی میگم " مادر من ، دارم یه استانبولی درست میکنم ، دیگه سیب زمینی ریختن چیه که بگم بیاید بالای سر من بایستید !! ، اونم شمایی که واقعا آشپزیتون حرف نداره. "* میگه " تو کار کردن منو قبول نداری که کاری بهم نمیدی؟ " ...آخه من که نمی تونم به مهمان خودم کار بدم ...، اما میگم " باشه شما سالاد درست کنید تا من میز ناهار رو بچینم " .. دو تا خیار پوست میکنه ، و میگه " شصتم رو نگاه کن چه قرمز شده " ...من که قرمزیی نمی بینم ، اما ایشون اصرار داره که چاقوی ما سنگینه و خسته شده دو تا خیار خرد کرده !میگم باشه خودم انجام میدم ....* شب میگه شامی ها رو من سرخ کنم ، دو تا سرخ میکنه و میگه " روغن کنجد برام بیار بریزم روی دستم ، آخه دستم سوخت."روغن کنجد توو خونه ندارم ، علی رغم اینکه اصلا دستش هم جیزی نشده ...حس میکنم بهانه است ! ... منم روغن غذا خوری آفتاب گردون میدم دستش.... چند دقیقه بعد میگه " ببین دستم چه خوب شد ، روغن کنجد معجزه میکنه"حالا اون که روغن کنجد نبود ، اما بازم تغییری توی دستش من نمی بینم !!* صبحونه میخوام تنوع بدم و امروز تخم مرغ درست کردم ، گفت که ما عادت , ...ادامه مطلب

  • سرخ پوست

  • پی نوشت :* امروز آخرین مرحله ی گرفتن پاسپورت بارانا رو انجام دادیم و برای احراز هویت باید خودش رو هم می بردیم ... خیلی خوشحالم براش ،خدا رو شاکرم ... حالا اون یه خانواده داره با یه مدرک هویتی بین المللی ! الحمدلله* تقریبا مدتی هست که مجبور شدم از راه دور تدریس کنم، اگه بخواهم حرف دلم را بزنم اینه که کیفیت کلاسهای آنلاین واقعا بالا نیست .. یعنی ماهیت این کلاسها به گونه ایه که من مجبورم تمام زمان کلاس متکلم وحده باشم ، و زمانی برای تمرین های کلاسی بچه ها نیست تا معلم کمی حرف نزنه ! ؛ این یکسره تدریس کردن خسته ام میکنه و باز این خستگی کیفیت کلاس رو پایین تر میاره.خلاصه اینکه تجربه ی جالبی نیست و اگر پای سود و زیان آموزشگاهها و قرارداد من به اتمام دوره ها و سفر یه هویی من نبود ، حتما به همه شاگردانم میگفتم که کلاسهای آنلاین برندارن ، مخصوصا با من که حلال واری کار کردن برام مهمه !.من بدون روتوش :* فردا روز پدر هستش و هفته آینده تولد همسر .... هنوز هدیه ای برای حامد نگرفتم و ایده ای به ذهنم نیومده ... روز تولد من همسر اینجا نبود و فقط به یه تماس تلفنی باهام اکتفا کرد ... می تونست برام هدیه ای بفرسته ، که نفرستاد !! ... روز زن هم فقط یه گل رز بنفش گرفت و باز هدیه ای نداد !!من هیچی بهش نگفتم ، اصلا فدای سرش ....فقط وقتی الان انقدر بی تفاوت هنوز واسه فردا و هفته بعد برنامه ای ندارم ، به خودم میگم نکنه حس تلافی بهم مسلط شده و این بی خیالی من از سر اینه !!من کجا از مهربانی چشم پوشیدم ؟!.یاد من باشد فردا دم صبح،به نسیم از سر صدق سلامی بدهم....من به بازار محبت بروم فردا صبحمهربانی خودم ، عرضه کنم.یک بغل عشـــق از آنجا بخرم ....* احتمالا یک رستوران خوب رزرو کنم با یه سبد گل ...مهم اینه که , ...ادامه مطلب

  • تو فقط دلبرانه برقص !

  • چقدر قهوه امتحان کردم تا برسم به " قهوه ریو " و بتونم مثل ارشمیدس از شادی فریاد بزنم " ! Eureka " ... که خلوت شبانه هام خوشمزه تر بشه!!و من چقدر برای تمرکز و انسجام افکارم ، به این سکوت های شبانه توو اتاقم نیاز دارم ...تصویرِ اجرای بارانا و دختر بچه ها هی جلوی نظرم میاد ...با اینکه توو گروه بود اما من می فهمیدم که چطور تمام حواسش به خودشه که تا میتونه به بدنش انعطاف بده و تعادلش به هم نخوره ... من تلاش رو توو تمام ذهن و بدنِ کوچیکش حس میکردم ، و مصمم بودن رو توو صورتش.اونجا هم باز به جای تشویق و دست زدن ، اشکام سرازیر میشن .فکر کنم حالا دیگه بارانا هم خوب منو شناخته ... یه مادری که اشکش دم مشکش ه ! ، درست برعکس خودش.من توو این چند ماه ندیدم بارانا گریه کنه ... لج کردنش رو زیاد دیدم ! ، مغرور بودنش ، قهر کردن و عصبانی شدن و افسرده شدنش .. اما گریه نه .من حتی مریض شدنش رو هم ندیدم ... وقتی بغلِ گوشم بچه های خواهر انقدر یک خط درمیون مریض میشن!میدونی ، گاهی فکر میکنم درست مثل " نظریه انتخاب طبیعی داروین " که موجودات ضعیف محکوم به حذف شدن هستن ، اونم انقدر برای بقا توی خانه شبه پدری با همه سر و کله زده و با ویروس ها دست و پنجه نرم کرده که انگار دیگه بیدی نیست که با این بادها بلرزه !نمیدونم ... نمیدونم چقدر این استدلال می تونه درست باشه .اما یاد خونه ای که توو شهر دوم اجاره کردیم می افتم ... یه کلبه توو حومه شهر با سرمای طولانی ..زمینش پر از برف میشد ، اما بازم مردمش عادت داشتن که وقتی بچه ای به دنیا اومد ، همون بچه ی چند روزه رو واسه یکی دو دقیقه با کالسکه بیرون خونه بذارن ... باورشون این بود که بدن بچه باید به اون هوا و دما عادت کنه !...من بدون روتوش :یه فلش بک میزنم به اون روزی, ...ادامه مطلب

  • وقتی مارنی آنجا بود

  • تا حالا ندیده بودم دختر کوچولوها چطوری دلتنگ میشن.مامان گفت با همین نیشگون های ریز!..ملکه که در رو باز کرد ، نگاه من و حامد زودتر از هر چیزی، دختر کوچولو رو جستجو کرد.یخ و سرد ایستاده بود و نگاهمون میکرد ... تمام قربون صدقه ها و بغل کردنام یخش رو باز نکرد... چقدر زود غریبگی کرد و من چقدر اون لحظه ترسیدم.همگی دور هم نشستیم و من دستمو انداختم دورش و به خودم چسبوندمش ؛ و مشغول صحبت با خانواده شدم ... مامان و ملکه یه عالمه حرف داشتن ، همین طور بقیه .آروم آروم نیشگون های ریزش روی دستم شروع میشه ... دردم می اومد ، اما چیزی نگفتم و عکس العملی نشون ندادم ، شاید من واقعا مستحق اون دردای ریزش بودم.به حرف زدن با خانواده ادامه میدم...کسی تا حالا افسردگیِ دختر بچه ها رو دیده ؟توو این یه بار زندگی دنیوی ، چه چیزایی رو دارم تجربه میکنم .... اونا ساکت میشن ، حرف نمیزنن ، حتی نسبت به کارتونا و چیزایی که بهشون علاقه مند هستن ، واکنشی نشون نمیدن و میگن حوصله نداریم و انجامش نمیدن...اسباب بازی ها یکی یکی از چمدون بیرون میان .... یخش کمی باز میشه :- " چرا منو نبردی با خودت ؟ "نمیخوام جلوی دیگران حرف بزنم ... می برمش اتاق خواهر .- " من هر روز بهت نگفتم که نمی تونستم ببرمت ؟ که باید پدر بیاد و اجازه رفتن به شما رو قانونی بده ؟ نگفتم بهت که هزار کار نصفه و نیمه دارم که مجبور شدم برم و تمومشون کنم ؟ نگفتم باید هر روز برم ادارات مختلف و کلی کارای مختلف انجام بدم ؟ اینا رو من هر روز بهت نمی گفتم ؟ "- خب تو چرا منو با خودت نبردی؟- گفتم بهت که ... حالا پدر اومده که کارای تو رو انجام بده که تو هم با ما بتونی بیای ، اصلا اومده که 40 روز پیش ما بمونه ، قول داده من و تو رو ببره سفر. قراره به هر سه تامون کلی , ...ادامه مطلب

  • دوستی سفره مهربانی ست

  • امروز بعد از چند سال که با دوست زوریخی حرف نمیزدم ؛ و نسبت فامیلی اش را هم نادیده گرفته بودم ، میزبانش شدم و با او از در آشتی در آمدم!او یک ریز با ما خوش و بش میکرد تا سردی روابط فامیلی را کمرنگ تر کند، اما من در همان حالی که نشسته بودم، در سکوت کامل ، مدام سوال نابخردانه ی چند سال پیشش را توی گوشم می شنیدم ...و این یعنی روحم چنان آزرده شده که هنوز بعد این همه مدت ، نتوانستم با او صاف و یکدل مثل سابق شوم.« اگه قبل دیدن حامد، با من آشنا میشدی و منو دیده بودی، با من ازدواج میکردی؟»سوالش زشت بود ، اما آنچه زشتی اش را برایم صد برابر کرد، پسر عمو و رفیق همسر بودنش ، بود!.همین که میدانستم ممکن است فاصله یمان هزاران کیلومتر دورتر شود؛ و دیگر در این حوالی نباشیم ، دلیل موجه ای شد تا امروز کینه را کمی کنار بگذارم.دوستی سفره مهربانی ست،که در آن باید دلت را سَر بِبُری، و در پیش نگاه دوست گذاری ...و دوست لقمه ی خطا بردارد ، و تو لقمه اغماض !..من بدون روتوش :امروز گفت که مدتیه به یه دختر علاقه مند شده و احتمالا باهم ازدواج میکنن.من از حرفش تعجب کردم ، مغرور شدم و البته خنده ی رضایتی هم بر لبانم نشست.وقتی اون داشت درباره ی همخونه شدنش با اون دختر حرف میزد ، من متعجب به مذهبی بودنش فکر کردم و تابو بودن رفتارش توو هفت پشتِ خانواده پدریِ همسر.وقتی گفت هنوز به کسی جز ما این موضوع رو نگفته ... اینکه ما رو راز دارش دیده بود ، مغرورم کرد.و خندم گرفت که اون بالاخره تونست به قول خودش کسی رو پیدا کنه ، که نه در ظاهر ولی در اخلاق شبیه به من باشه !یه بانوی معلم سوییسی ! + نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • به کجا میری عزیزم ، قفسه تمومــــ دنیا

  • هر بار چشمای زیتونیش برق میزنه، وقتی از گرفتن پروژه توو اون مرکزِ تحقیقات دانشگاهی یا قراردادش با اونا میگه..از محیط بازتره اون کشور به نسبت آلمان میگه، از امکانات بیشترشون ، از مهاجر پذیر تر بودنش.یا مثلا چی از این مهم تر که استاد مدعو به همراه خانواده اش از مزایایی مثل خونه ی رایگان هم برخورداره؟ درست نمیگم ؟حتی گاهی از شباهتهای نزدیکِ سبک زندگی اونا با ایران میگه ، که می تونه به ما حس خونه رو هم بده ! ... اینکه مثلا اونا هم مثل ما توو آشپزخونه هاشون اجاقِ گازی دارن !!!واسه خوشحال شدنم، هر سری هم یادآور میشه که این رفتن چقدر می تونه منو به آبشاری که عاشقشم نزدیک کنه ، اینکه برم تند تند بهش سر بزنم!!و هر بار هیجان کلامش منو یاد آلیس در سرزمین عجایب می ندازه !در این حد شگفت انگیز !!.من هر بار غر میزنم ..." آرام باش عزیزم "چشمهایت را ببند به روی چشمک های جنون آسای هوساین بار سیبی به تو نخواهم دادحتی اگر جبرئیل بیاید !..من بدون روتوش :خیلی وقتها به خاطر روح سرکش حامد ، فرصت تجربه های جدیدی رو توو زندگیم پیدا کردم ، که اگه به خودم بود، انجامشون نمیدادم،من همیشه قدم هام رو کم ریسک تر و مطمئن تر برداشتم ، درست نقطه مقابلش ، و این شاید به خاطر اینه که اون از من جوون تره ،اما...بیا باور کنیم ری را ، بیا باور کنیم که زن ها زودتر پیر میشوند ... و من واقعا برای یه مهاجرت دوباره خیلی احساس پیری میکنم...+ به سمت میزش میره تا به کاراش ادامه بده+ به سمت کاناپه و هندزفریم میرم تا واسه بار هزارم " پرنده مهاجر " رو گوش بدم. + نوشته شده در  شنبه دوم دی ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دختر ماهیگیر ! به تو از دور سلام.

  • - حامد! میخوام باهات برم بهشت ، قبل اینکه به اون دنیا بریم!!- بهشت ؟!!!...طبق عادت داشتم سایت pinterest رو نگاه میکردم، که عکس یه دختر ماهیگیر توجه ام رو جلب میکنه ...دختری که توی قایقش با چند تا ماهی نشسته بود، و با اون کلاه حصیریِ بزرگش که اجازه ی دیدن صورتش رو بهم نمیداد ، به غروب نگاه میکرد....این عکس فتوشاپه ؟ مگه چنین مکان مسحور کننده ای روی این کره ی خاکی وجود داره ؟ چرا این فضا انقدر شبیه ذهنیت من به بهشته ؟عکاس این تصویر کیه ؟ این نقطه ی غیر قابل باور ، با این سطح از آرامش واقعا کجاست؟..دو ساعت بعد ، اون viewpoint که عکاس از اونجا از دختر ماهیگیر عکس گرفته رو پیدا میکنم....من بدون روتوش:من نمیدونم مردم چطوری مقاصد سفرشون رو انتخاب میکنند ، اما من با دیدن یه عکس ، یه تصویر ، یه انیمیشن یا خوندن یه کتاب که داستانش توو یه شهر خاصی رخ داده ، گاهی جوری سراپای وجودم لبریزِ تمنای رفتن به اون مکان و لمس کردن اون فضا میشه که خودم از این یکپارچگی روح و دل ، جا میخورم.انگار تک تک سلولهای بدنم با هم متحد میشن تا روی یه هدف واحد متمرکز بشن، جوری که جز سفر به اون نقطه ، دیگه هیچ آبی بر آتشِ این تمنا ، کارساز نمیشه...پی نوشت:* هزینه های رفتن و سفر به " جزیره ی ko phi phi don " رو بررسی میکنم ، انقدر زیاده که هر جور سبک سنگین میکنم با حقوق کارمندیِ من جور نمیشه ، روی کاغذ مسیرِ رسیدن به هدف و مقدار پولی که باید طی ماهها پس انداز کنم رو ، یادداشت میکنم ... اما بازم به خاطر خرج های روتین زندگیم، این مقدار پول توو مدت کوتاهی قابل پس انداز نیستش .. مخصوصا با تدریس و آموزش!این یکسال اخیر که متاهلی توو ایران زندگی کردم ، می تونم به جرائت بگم که فهمیدم حقوق کارمندی فقط به حد بخور تا نمیری , ...ادامه مطلب

  • دختر ساوالان

  • * میگه : " آرزوم بود ... آرزویِ تمام دوران تحصیلیم، که کاش دانشجوی اون دانشگاه آمریکایی با اون رتبه جهانیش و بار علمی بالاش بودم .. اما نشد که نشد. حالا توو خوابم نمیدیدم که یه روزیی به حدی برسم که واسه استادی همون دانشگاه ، ازم دعوت به مصاحبه کنن. واسه یه مهاجرت دورتر آماده ای خانوم؟ " . رشته ای بر گردنم افکنده دوست می کشد هر جا که خاطرخواه اوست . همین مکالمه ی نصفه و نیمه برام کافیه ، تا رویِ خط قرمزم پا بذارم و ماشین خواهر رو امانت بگیرم ...., ...ادامه مطلب

  • و تـــو به تنهایی ، جهان منی

  • photo taken by my hubby.میگم : جشن گرفتی ؟ ... چطوری دوستات رو مهمون کردی ؟میگه : آره ، دور هم توو دانشگاه جمع شدن، منم کیک خریدم براشون... اینم عکسش.میگم: عه ! توو این جشن مهمِ زندگیت، رفتی بهشون تی تاپ دادی؟ ​​​میگه : اتفاق خاصی نیفتاده که ، همینم انقدر اصرار کردن دویدم رفتم از مغازه خریدم و زودی برگشتم.....من بدون روتوش:عاشقتم پسر !عاشق این همه سادگی ، تواضع و بی ریایی..تو آنجایی ،و " آنجا " نمی داندکه چقدر خوشبخت است. + نوشته شده در  چهارشنبه هفتم تیر ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چه غم ها که در غربت ننوشتی

  • این چند روز چه تلخ گذشت بر من ، وقتی تیتر زدند که "سمفونی مردگان به صدا در آمد."آنقدر تلخ که دیگر لبخندِ شادیِ اتمام کتاب - اولین تجربه ی ghostwriter بودن - بر لبانم ماسید...دفتر شعرم را ورق میزنم .. پر است از شعرهای احساسی تو... شعرهای بدون سانسور!تــو تا همیشه ، تا همیشه در قلب من زنده ای...روحت شاد..__________Apennine Mountains​​​​​​​ :حالا بعد از فراغت از کتاب و استعفای کاری ، خودم رو برای یه کمپِ برون مرزی آماده میکنم.همین طور که دارم از حامد یاد میگیرم که چطور بدون کبریت آتیش روشن کنم ، چادر بزنم ، آب های جاری رو گندزدایی و قابل آشامیدن کنم ؛ دارم یه سطح از رفاه رو با خودم به مدلِ کوهنوردی حامد تزریق میکنم!!زیر انداز فوم دار ، کیسه خواب های بهتر ، چادر مجهزتر .... اینا رو رفتم یواشکی خریدم و توو کار انجام شده قرارش دادم !.میگه " راسته که یه آدم لوس و ناز نازو رو توو هر موقعیتی بذارن ، بدون توجه به شرایط ، بازم لوس بازیهای خودشو داره"اما بنظرم در مورد من اشتباه میکنه !من فقط فکر میکنم وقتی میشه با شرایط بهتر کوهنوردی کرد و کمپ زد ، چرا به خودمون سختی بدیم و از امکانات بهتر استفاده نکنیم ؟!..شادی داشتنتشادی بغل کردن سازی ستکه درست نمی شناسمشدرست می نوازمشنت به نتنفس در نفس.تو از همه جا شروع می شویو من هربار بداهه می نوازمتاز هر جای تنتسبز آبی کبود منلم بده، رها کن خودت راآب شو در آغوشممثل عطر یاس فراگیرم شوبگـذار یادتــــــ بگـیرم.."عباس معروفی" + نوشته شده در  دوشنبه چهاردهم شهریور ۱۴۰۱ساعت &nbsp توسط ری را  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بینوایان

  • دختری لاغر با موهای مشکی و چمدانی بسیار بزرگ ،.. و چند کیفِ دستی کوچک تر.همه آنچیزی بود که نیلوفر با خود داشت ... شاید تمام زندگیش !!!  صبحِ زود بود که ما به جلوی خانه ای رسیدیم که او تا امروز آنجا خدمتکاری میکرد. نه آلمانی و نه انگلیسی ؛ هیچکدام را به خوبی نمیدانست ..همزبانی ، همان دلیلی بود که پایِ ما را ، برای همراهی کردنش ، به آن خانه باز کرد. هنوز خواب آلوده بود وقتی خودمان را به او معرفی کردیم...اما چاره ای نبود و باید زود به راه می افتادیم... حامد روزه بود و میخواستیم زودتر کارهای نیلوفر را راست و ریس کنیم و به خانه یمان برگردیم. تمام راه برایم حرف زد ، از مشکلات و سختیهای یه زن تنها در مهاجرت گفت ... از ندانستن زبان ... از اذیت هایی که شده بود.و من می توانستم روح تمامی داستانهای ویکتور هوگو را در چهره اش بازخوانی کنم.    پی نوشت:به خونه ی جدیدش که رسیدیم او خوشحال بود ، و من برایش غصه دار ...او از حقوقِ بیشتر و شرایط خدمتکاریِ منصفانه تر ، در خانه ی جدید حرف میزد  ؛و من .....  آره ! هیچ چیز تغییر نکرده ،هنوز دخترکان زیادی برای کار به خونه های اشرافی فرستاده میشن ...هنوز قصه ی تلخ بردگی ، حتی از قلبِ اروپایی ترین شهر جهان ، پاک نشدهو من ... چقدر خام بودم !  + نوشته شده در  یکشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت &nbsp توسط ری را  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • هر چیز به وقتش !

  • من آدمِ عشقِ تکنولوژی، داره با پسری زندگی میکنه که شیرین ترین فانتزیش اینه که بره یه روستای خیلی آروم با یه سری حیوونای خونگی و باغچه ی سبزیجاتِ خودش ، دور از تکنولوژی ، روزهاشو شب کنه !!تلویزیون یه مستند از پیشرفت و آینده ی روشنِ  دبی و ربات های استفاده شده در نمایشگاه اکسپو 2020 نشون میده....ازم می پرسه  " این ربات چطوری داره کار میکنه ؟ "این سوال همانُ ، جواب من واسه اینکه چطوری داره می بینه و چطوری داره پردازش میکنه همان !مثل کسی که رو به روی مکان مقدسی ایستاده و دعا میخونه و اشک میریزه ، به تلویزیون نگاه میکنم و توضیح میدم و قطرات اشکم سرازیر میشه !!اولش متوجه صورتم نبود و داشت به توضیحاتم گوش میداد.بعدتر که نگاش به من می افته میگه " عهههه تو چرا با گریه داری توضیح میدی برام ؟ " - تو داری روی نسل جدید الگوریتم های یادگیری تحقیق میکنی ...  هنوز برات راضی کننده نیست ؟ .. میشه خواهش کنم، حالا که فارغ التحصیل شدی به مقطع بالاتر این گرایشت هم فکر کنی ؟من بدون روتوش:درسته ادامه دادن این علاقه مندی بسیار برام شیرینه ... اما دیگه اولویت اول من نمی تونه باشه !گذر زمان،  همیشه اولویت های آدما رو تغییر میده و من تازه امسال جسارت این تغییر رو پیدا کردم.پردازش های موازی و تقسیم انرژی جز اینکه نذاره پرفکت به اصلی ترین اولویت هر برهه از زندگیمون برسیم ، فایده ی دیگه ای نداره !به نظر میاد که من از اون دست آدمهایی نیستم که باور داره ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است ... دلم نمیخواد توو پیری برم دنیا رو ببینم.میخوام به خودم اجازه بدم که بقیه ی کوله ام رو از دوست داشتی های دیگه ام پُر کنم. سفر به سرزمین های دور و نزدیک ، دیدن مردم ،&, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها