دفترچه یادداشت ری را

متن مرتبط با «علم بهتر است یا ثروت از دیدگاه نهج البلاغه» در سایت دفترچه یادداشت ری را نوشته شده است

به کجا میری عزیزم ، قفسه تمومــــ دنیا

  • هر بار چشمای زیتونیش برق میزنه، وقتی از گرفتن پروژه توو اون مرکزِ تحقیقات دانشگاهی یا قراردادش با اونا میگه..از محیط بازتره اون کشور به نسبت آلمان میگه، از امکانات بیشترشون ، از مهاجر پذیر تر بودنش.یا مثلا چی از این مهم تر که استاد مدعو به همراه خانواده اش از مزایایی مثل خونه ی رایگان هم برخورداره؟ درست نمیگم ؟حتی گاهی از شباهتهای نزدیکِ سبک زندگی اونا با ایران میگه ، که می تونه به ما حس خونه رو هم بده ! ... اینکه مثلا اونا هم مثل ما توو آشپزخونه هاشون اجاقِ گازی دارن !!!واسه خوشحال شدنم، هر سری هم یادآور میشه که این رفتن چقدر می تونه منو به آبشاری که عاشقشم نزدیک کنه ، اینکه برم تند تند بهش سر بزنم!!و هر بار هیجان کلامش منو یاد آلیس در سرزمین عجایب می ندازه !در این حد شگفت انگیز !!.من هر بار غر میزنم ..." آرام باش عزیزم "چشمهایت را ببند به روی چشمک های جنون آسای هوساین بار سیبی به تو نخواهم دادحتی اگر جبرئیل بیاید !..من بدون روتوش :خیلی وقتها به خاطر روح سرکش حامد ، فرصت تجربه های جدیدی رو توو زندگیم پیدا کردم ، که اگه به خودم بود، انجامشون نمیدادم،من همیشه قدم هام رو کم ریسک تر و مطمئن تر برداشتم ، درست نقطه مقابلش ، و این شاید به خاطر اینه که اون از من جوون تره ،اما...بیا باور کنیم ری را ، بیا باور کنیم که زن ها زودتر پیر میشوند ... و من واقعا برای یه مهاجرت دوباره خیلی احساس پیری میکنم...+ به سمت میزش میره تا به کاراش ادامه بده+ به سمت کاناپه و هندزفریم میرم تا واسه بار هزارم " پرنده مهاجر " رو گوش بدم. + نوشته شده در  شنبه دوم دی ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دختر ماهیگیر ! به تو از دور سلام.

  • - حامد! میخوام باهات برم بهشت ، قبل اینکه به اون دنیا بریم!!- بهشت ؟!!!...طبق عادت داشتم سایت pinterest رو نگاه میکردم، که عکس یه دختر ماهیگیر توجه ام رو جلب میکنه ...دختری که توی قایقش با چند تا ماهی نشسته بود، و با اون کلاه حصیریِ بزرگش که اجازه ی دیدن صورتش رو بهم نمیداد ، به غروب نگاه میکرد....این عکس فتوشاپه ؟ مگه چنین مکان مسحور کننده ای روی این کره ی خاکی وجود داره ؟ چرا این فضا انقدر شبیه ذهنیت من به بهشته ؟عکاس این تصویر کیه ؟ این نقطه ی غیر قابل باور ، با این سطح از آرامش واقعا کجاست؟..دو ساعت بعد ، اون viewpoint که عکاس از اونجا از دختر ماهیگیر عکس گرفته رو پیدا میکنم....من بدون روتوش:من نمیدونم مردم چطوری مقاصد سفرشون رو انتخاب میکنند ، اما من با دیدن یه عکس ، یه تصویر ، یه انیمیشن یا خوندن یه کتاب که داستانش توو یه شهر خاصی رخ داده ، گاهی جوری سراپای وجودم لبریزِ تمنای رفتن به اون مکان و لمس کردن اون فضا میشه که خودم از این یکپارچگی روح و دل ، جا میخورم.انگار تک تک سلولهای بدنم با هم متحد میشن تا روی یه هدف واحد متمرکز بشن، جوری که جز سفر به اون نقطه ، دیگه هیچ آبی بر آتشِ این تمنا ، کارساز نمیشه...پی نوشت:* هزینه های رفتن و سفر به " جزیره ی ko phi phi don " رو بررسی میکنم ، انقدر زیاده که هر جور سبک سنگین میکنم با حقوق کارمندیِ من جور نمیشه ، روی کاغذ مسیرِ رسیدن به هدف و مقدار پولی که باید طی ماهها پس انداز کنم رو ، یادداشت میکنم ... اما بازم به خاطر خرج های روتین زندگیم، این مقدار پول توو مدت کوتاهی قابل پس انداز نیستش .. مخصوصا با تدریس و آموزش!این یکسال اخیر که متاهلی توو ایران زندگی کردم ، می تونم به جرائت بگم که فهمیدم حقوق کارمندی فقط به حد بخور تا نمیری , ...ادامه مطلب

  • بینوایان

  • دختری لاغر با موهای مشکی و چمدانی بسیار بزرگ ،.. و چند کیفِ دستی کوچک تر.همه آنچیزی بود که نیلوفر با خود داشت ... شاید تمام زندگیش !!!  صبحِ زود بود که ما به جلوی خانه ای رسیدیم که او تا امروز آنجا خدمتکاری میکرد. نه آلمانی و نه انگلیسی ؛ هیچکدام را به خوبی نمیدانست ..همزبانی ، همان دلیلی بود که پایِ ما را ، برای همراهی کردنش ، به آن خانه باز کرد. هنوز خواب آلوده بود وقتی خودمان را به او معرفی کردیم...اما چاره ای نبود و باید زود به راه می افتادیم... حامد روزه بود و میخواستیم زودتر کارهای نیلوفر را راست و ریس کنیم و به خانه یمان برگردیم. تمام راه برایم حرف زد ، از مشکلات و سختیهای یه زن تنها در مهاجرت گفت ... از ندانستن زبان ... از اذیت هایی که شده بود.و من می توانستم روح تمامی داستانهای ویکتور هوگو را در چهره اش بازخوانی کنم.    پی نوشت:به خونه ی جدیدش که رسیدیم او خوشحال بود ، و من برایش غصه دار ...او از حقوقِ بیشتر و شرایط خدمتکاریِ منصفانه تر ، در خانه ی جدید حرف میزد  ؛و من .....  آره ! هیچ چیز تغییر نکرده ،هنوز دخترکان زیادی برای کار به خونه های اشرافی فرستاده میشن ...هنوز قصه ی تلخ بردگی ، حتی از قلبِ اروپایی ترین شهر جهان ، پاک نشدهو من ... چقدر خام بودم !  + نوشته شده در  یکشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت &nbsp توسط ری را  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • صورت مثل ماهـــتو از یاد نمی برم

  • یک اتاق سرد ، ضعف از بی غذایی ، کادر نسبتا مردانه ی اتاق عمل ، لباس نیمه عریان و دستانی که با سُرم بی حرکت شده اند ...این فضا طوری معذبم میکند که وقتی آقای دکتر بیهوشی و دستیارش ، خودشان را به من معرفی میکنند ، دیگر میزنم زیر گریه ...دلداری دکترها  آرامم نمیکند ...دستیار  بیهوشی مجدد مرا روی تخت می نشاند ، دستانش را روی شانه هایم میگذارد و مرا به  آغوش میکشد ... آنقدر آن بغل گرفتن و حرفهای درگوشی اش تسکینم میدهد که  دلم می خواهد درجا ببوسمش !کمک میکند تا دوباره روی تخت دراز بکشم و اینبار دکتر بیهوشی ماسک اکسیژن را میگذارد، و ریز به ریز کارهایی که در حال انجام دادن است را برایم تشریح میکند.آخرین کلامش که گفت " دیگر چشمانت را ببند ، تو  به خواب خواهی رفت "، با موسیقی بی کلامِ ملایمی که در اتاق عمل شروع به پخش شد ؛ در هم می آمیزدو من دیگر هیچ چیز به یاد نمی آورم ....پی نوشت:این چند روز ،  بارها و بارها لحظاتِ قبل از بیهوشی، در ذهنم مرور می شود ... بواقع آن دختر استخوان درشت و هیکلی ، نمازش را به  کدامین قبله میخواند ، که این چنین فرشته وار مرا در آغوش کشید؟در دامن کدامین فرهنگ و مذهب بزرگ شده که با منی، که ملیتی متفاوت دارم، اینگونه وسط اتاق عمل ، دست روی شانه هایم میگذارد و  برایم حرفهای درگوشی میزند ... ؟دنیا پر از خیانت ، دروغ ، کثیفی ، سیاست و ادمهای پلیدهدنیا پر از مهربونی ، خوبی ، زیبایی و آدمهای عاشق و دوست داشتنیهو امروز چقدر متعصبانه تصمیم میگیرم که در جلوه ی مهربانی این دنیا سهیم شوم و سهم خودم را به کائنات برگردانم ...موقع تعریف برای حامد , گریه ام گرفت ... حالا موقع ثبت آن , ...ادامه مطلب

  • مامان لنگ دراز

  • فدای سرت که بهت گفتن سنت به هجده رسیده و دیگه تحت حمایت بهزیستی نیستی.فدای سرت که هرجا رفتی به در بسته خوردی که بودجه ندارن ازت حمایت کنن.نوش جونت قبولی دانشگاه سراسری و نمرات خوبِ ترم اولت.نوش جونت شادیِ بعدِ از قولی که ازم گرفتی.نوش جونم که انقدر خوشحالم که خودم انتخاب رشته ات رو انجام دادم.نوش جونم از این همه حس خوب ، که قراره یه مامان لنگ دراز بشم !!ثبت با سند برابر است :تو به قولت عمل کردی و حالا نوبت منه.تو چهار سال دیگه اینجایی و من هر کاری لازم باشه برات انجام میدم ،فقط خوب درس ت رو بخون و به هیچی جز این فکر نکن.2022 ژانویه 29من بدون روتوش:یه عمر توو دفترچه یادداشت واسه بابا لنگ دراز نامه نوشتم.غافل از اینکه یه روز قراره خودم مامان لنگ دراز بشم !چقدر شعر نوشتیم برای بارانـــــغافل از این دل دیوانه ، که بارانــی بود ! + نوشته شده در  شنبه نهم بهمن ۱۴۰۰ساعت &nbsp توسط ری را  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • Rossinière : تحقق یک رویا

  • یادته اون شبی که با بچه ها دور هم بودیم و هر کسی از این گفت که تا قبل مرگش کدوم مکان رو حتما میخواد ببینه ؟ ...یادته جواب خودت رو ؟ ... گفتی تحقق رویا های کودکیت : " دهکده روسینیر "به تصویر گوشیم نگاه , ...ادامه مطلب

  • یاسینِ قلبم ...

  • صادقانه بخواهم بنویسم خیلی چیزا میخواستم که در این مرحله از زندگی دارمشان.چیزهای دوست داشتنیِ زیادی اینجا هست.زندگی در یک شهرِ بارانی و پر درخت با یک آسمانِ همیشه خاکستری!شاید این برای دیگران ملال انگ, ...ادامه مطلب

  • آخرین بازمانده ی علم و صنعت :))

  • " او " آخرین نفریه که به اکیپ دوستای دورهمی ما پیوسته ...اینکه واسه ارشد اینجاست و فاند هم نداره خودش یه عالمه مشکل اقتصادی براش آورده.اینکه زبان این مردم رو هم درست نمیدونه, احتمال کار پیدا کردنش رو , ...ادامه مطلب

  • خیانتـــــــ

  • گاه نگاهم از پسِ شیشه ی پنجره به صورتم می افتد و گاه میرود کمی دورتر , به خیابانِ غرق در باران  ...به زنی خیس در پیاده رو با دو سگ بزرگ در دستانش.لای انگشتانم را با سیگاری پُر میکنم تا مرا از آنچه که , ...ادامه مطلب

  • میان آغوشت گم میشوم ....

  • یه معضلی که همیشه توی آشپزخونه هاشون هست , اینه که کابینت ها به طور غیر متعارف زیادی بالا قرار دارن ...درسته که به طور میانگین مردم اینجا قد بلند هستن , اما بازم کابینت ها زیادی بالاست , و من واقعا نم, ...ادامه مطلب

  • نمازم را قضا کرده تماشا کردنت , ای ماه ....

  •  در اتاق کوچکم ساز را اینبار نه برای درس و مشق که برای دل به دست میگیرم ,از اینجا به بعد قصه ی زمان و مکان وجود ندارد ... صدایم میکنی , " تو از چیه من خوشت اومد که بالاخره راضی شدی زنم بشی؟یادته چقدر , ...ادامه مطلب

  • نامی از تو نخواهم برد ....

  • یک روز سطری از این شعرمثل سوت قطاری از کنار گوشت عبور میکند.واژه ها برایت دست تکان می دهند.خاطره ها ,مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوندو فکر میکنیچرا نبض این شعر برای تو این قدر تند می زند ؟ نگاه می, ...ادامه مطلب

  • درخواست بی شرمانه :)

  • میگه : " داداش تو هم با ما بیا بریم مشهد , عروس خانوم چند روز بعد با خانواده اش واسه جشن بیاد .. اما تو بیا زودتر با ما بریم ...مثل قدیما باز دور هم جمع بشیم ... دیگه این فرصت اینجوری به دست نمیادا.ما, ...ادامه مطلب

  • خانه ی دوست کجاست؟!!

  • بعضی آدم ها را نمیشود داشتفقط میشود یک جور خاصی دوستشان داشتبعضی آدم ها اصلا برای این نیستندکه برای تو باشند یا تو برای آن ها ...اصلا به آخرش فکر نمیکنیآنها برای اینند که دوستشان بداری !آن هم نه دوست , ...ادامه مطلب

  • این شبها یاد من باشد ...

  • گاهی حرفهای مادر چنان پریشانم می کند که انرژیِ انجام ادامه ی کارها از دستم میرود.درست مثل همین امروز که به جای دنبال کارت عروسی رفتن ، ماندم در خانه .مثل حالا که نشسته ام و لپ تاپ را باز کرده ام تا کم, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها