در آغوش پاییز, زمان وزن دیگری دارد و لحظه معنای دگر. تو گویی هر برگ , خاطره ایست از موسم طرب انگیز بهار. و هر ناله ی باد با سازِ باران , همنوایی ست با خاطرات گذشته. هر برگ بسان پیشگویِ پیری ست که در گوش تو می خواند " این نیز بگذرد " , چه زشت چه زیبا .. چه تلخ چه شیرین. حالا مگر میشود بانویِ پاییز باشی و از رفتن پاییز خوشحال شوی؟! هر برگ در دست شاخه ی لرزان, به دستِ نرم باد, رقص کنان به وصال نیستی می رود و این نیستی او را سبزتر از همیشه در فصلی دیگر و بر شاخه ای دگر , هست خواهد کرد. حالا مگر میشود که عاشق این تعابیر عاشقانه باشی و اندوه ترک پاییز آزارت ندهد؟ مگر میشود عاشق این فصلِ عاشقی نبود ؟! آری میشود! میشود بانو. وقتی میدانی خوشبختی ات ... یعنی پیدا کردن " او " از بین این همه ضمیر ، یک زمستانی ست.. خورشید نوبرانه ی زمستانی ام ! تو که آمدی سایه های این خیابان بوی صنوبر گرفت پی نوشت : می پرستمت , می دانی؟ + نوشته شده در شنبه نهم دی ۱۳۹۶ساعت 16:31 توسط ری را , ...ادامه مطلب