دفترچه یادداشت ری را

ساخت وبلاگ
ما چون ز دری پای کشیدیم'>کشیدیم کشیدیمامید ز هر کـس که بـریدیم ، بـریدیم.دلــ نیست کبوتر که چو برخاست نشینداز گوشه ی بامــی که پـریدیم ، پـریدیم.رم دادن صـید خود از آغاز غلط بودحالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم.کوی تو که باغ ارم روضه خلد استانگار که دیدیم ندیدیم ، ندیدیم.سد باغ بهار است و صلای گل و گلشنگر مـیوه ی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم.سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافلــــــهان واقف دم باش رسیدیم ، رسیدیم.وحشی سبب دوری و این قسم سخن هاآن نیست که ما هم نشنیدیم ، شـنیدیم !...پی نوشت :کوی تو که باغ ارم روضه خلد است !با اینکه هنوز بر سر پیمان خود برای دیدن یک فیلم در هفته مانده ام ، اما حقیقت این است که شعر برایم چیز دیگری ست ، هارمونی ای برای بیان ... من شعر را فراتر از سینما یافتم ، آنجا که مفهومی در چند خط می گنجد و برای بیانش دو ساعت فیلم ، شاید ناتوان .... + نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت &nbsp توسط ری را  دفترچه یادداشت ری را...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 4 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:06

مستــــِ عشقــــ را دوست داشتم ، چرا که داستان فیلم به ارتباط عارفانه ی شمس و مولانا برمی گشت ؛آنجا که بی تعلقیِ ماهی وار ، و کنار گذاشتن وابستگی ها را به مولانا گوشزد می کرد، تطهیر باطن .. همان گذشتن از منّیت فردی در راه دلدادگی به معشوق.اصلا عاشق جز تمامِ دلش چه دارد که نثارِ معشوق کند؟ جز تسلیم.در این تسلیم است که شمس فنجان ذهنِ مولانا را بیرون می ریزد ، و از آب حکمت او را سرشار می کند.و من چقدر تشنه ی همین تلنگرها بودم.....اگر نه داستان چیزی فراتر از دانسته هایم از دیدار این دو عارف را بیان نکرد ، و حتی از کتابش کمی خلاصه تر.با تمام این اوصاف به پهنای صورت اشک ریختم و در پایان فیلم موقع روشنایی ، از قرمزی چشمانم جلوی دیگران معذب شدم....من بدون روتوش :دختر خانه که بودم پدر همیشه پز این را میداد که دخترش شبیه هنرپیشه های هندیست!.. اما من فکر میکنم که بیشترین شباهت برمیگردد به همین گریه ها !! ... اینکه با هر بهانه ای و در کسری از ثانیه اشک سرازیر !حالا مولانا و داستانِ بی قراری هایش و سماع ش که جای خود دارد .... + نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت &nbsp توسط ری را  دفترچه یادداشت ری را...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 2 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:06

روز دیگری را گذاشتیم برای قدم زدن در محله ی تاریخی " فهادان " ...شاید بتوان گفت که دیدنی ترین بخش یزد هم ، همین محله بود ... دو جین بنای تاریخی که در کوچه پس کوچه های سقف دار این محله ، ورقی از کتاب تاریخِ دوران قاجار را برایت مرور می کند.کوچه های طاق دار و باریکی که ، راهی جز آشتی کنان برای مردمان دورانش باقی نمی گذاشت!حس خوبی داشت اینکه تو ندانی در پس هر پیچ و خم کوچه قرار است چه چیزی دلت را ببرد ... خانه تاریخی لاری ها ؟ آب انبارها ؟ کافه های پشت بام دار ؟ که از دالان های باریکشان بالا بروی و دلت غنج برود برای دیدن یک تصویر پانورامای محله فهادان ؟ یا مثلا مسجد جامع ؟ آسیاب آبی کوشک نو؟ یا مدرسه ی ضیائیه که گاهی زندان اسکندر نامیده می شد؟نوشتم مدرسه ضیائیه !اینجا که رسیدیم دلم گرفت. فضایی بی روح با سیاهچاله ای در وسط حیاط ... می گفتند بچه های درس نخوان را به داخلش می انداختند!راهنمای ضیائیه فضای مکتبخانه را نشانمان داد ، می گفت در سفری که حافظ به یزد داشت ، مدتی کوتاه در این مدرسه نیز درس می خوانده ..آن بیت شعرِ حضرت حافظ ، باز بر دلگیریم از آن فضا افزود :دلم از وحشت زندان سکندر بگرفترخت بر بندم و تا مُلک سلیمان بروم ...پی نوشت:پر بیراه نیست اگر بنویسم که بعد از سفر به یزد ، حالا دیگر قنات و قناعت برایم معنای عمیق تری پیدا کرده است .. یزد شهر آب انبارها و غنیمت آب.شهری که عناصر چهارگانه حیات را به بهترین شکل در آغوش گرفته است ؛ شهری که آب را قناعت کرد ، باد را در بادگیرهایش مهار کرد ، آتش را مقدس شمرد و از خاک ، اولین شهر خشتی جهان را بنا کرد ...من بدون روتوش:بهش میگم توی خونه لاری ها که رفتیم ، طرف از تجّار ادویه دوران قاجار بوده و شخص پولداری به حساب می اومده ، یه آب انبا دفترچه یادداشت ری را...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:43

سر صبح میخواد بره بیرون ، توو خواب و بیداری هی ازم می پرسه پیرهنم کجاست ، جوارابم کوشبا یه لحن عصبی از سرِ بد خواب شدنم ، یه جواب کوتاهی بهش میدم که " فلان جاست دیگه " ....میاد می بوسه و با خنده میگه " ععه تو بد اخلاقی هم بلد بودی !؟ "توو همون خواب و بیداری گوشهام ذوق مرگ میشه از حرفی که شنیده .... از اینکه ببین چقدر همیشه باهاش خوب رفتار میکنم که این یه بار لحن عصبیم به خنده اش انداخته ! .....یکی دو ساعت بعد ، وقتی کامل خواب از سرم پریده ، ذوق مرگی هم از سرم می پرهگریه ام میگیره از اینکه چطور بی رحمانه به فکرم خطور کرده اونی که این وسط خوبه منم !گریه ام میگیره چون خوب میدونم اونی که بهم زندگی عاشقانه داده در قدم اول ، حامد ه ... کسی که گذاشته کنارش احساس خوشبختی کنم، اونه .خوش رفتاری های منم مسببی نداره جز آرامشی که اون به زندگی من تزریق کرده.یاد شب قبل می افتم ....از خونه دوست دوران تحصیلش برگشته بود ، از کیفش چیزی رو توو مشتش گذاشت و اومد توو آشپزخونه :" خونه دوستم گوجه سبز آوردن ، دو تا دونه خوردم ، یاد تو افتادم که هنوز نوبرانه گوجه سبز نخوردی ، دیگه نتونستم بخورم ! ، سهمم رو برداشتم واسه تو " .. بعد مشتش رو که 4 تا گوجه سبز توشه جلوم باز میکنه.و من خوشمزه ترین گوجه سبز عمرم رو میخورم.میدونی؟ حتی اگه دیشب یه کیلو گوجه سبز هم میخرید ، هیچ حسی بهم نمیداد ... درحالی که این کارای کوچیک و پر از عشقش، حالم رو عجیب خوب میکنه.چطور میشه با این پسر خوش اخلاق نبود ؟؟؟؟....من بدون روتوش:مامان همیشه میوه های نوبرونه رو دوست داشته ؛ اما اهل بیرون و خرید کردن نبود ، یعنی اینطوری نبود که بره واسه خودش چیزی بخره ... اونقدر که وقتی نوجوون بودم یه روزیی با خودم عهد بستم وقتی بزرگ شدم و ازد دفترچه یادداشت ری را...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 7 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:43

زبانت را همچون طلا و نقره ات حفظ کن. ای بسا گفتن یک کلمه نعمت بزرگی را از انسان سلب کرده ، یا بلا و مصیبتی را فراهم ساخته است." نهج البلاغه - حکمت 381 "..بعد اومدن حامد هر کدوم از فامیلام که ما رو دعوت کردن ، حامد به یه بهانه ای رد کرد!میفهمیدم که درونگرایی و روزه داریش چه روحیه ی معجونی ازش ساخته !همسر درونگرای من، حوصله مهمونی رفتنای فامیلی رو نداره و ترجیح میده این روزای پایانی که اینجاست رو خونه پیش ما باشه.اما رد کردنای متوالیش می رفت که خانواده ی منو هم ناراحت کنه ..از سر دلجویی از بستگان تصمیم گرفتم خودم یه مهمونی ترتیب بدم و نزدیکان رو دعوت کنم ، یه جور مهمونیِ سلام و خداحافظی !!.بعدش فکر کردم خونه مامان مهمونی رو بگیرم که خیلی بزرگتره ..بعدترش فکر کردم چه خوب میشه که دل رو بزنم به دریا و برم آرایشگاه ، و واسه اولین بار موهام رو رنگ کنم ! ... اونم یه رنگ فانتزی، بنفش - آبی !و اینکه چی میشه اگه من و بارانا لباسای ست بپوشیم و موهامون رو هم آرایشگر درست کنه !که حتما این پکیج سورپرایز خوبی واسه حامد میشه ..از آرایشگاه که اومدم ، خانومای فامیل جمع بودن.من که متوجه نشدم ، اما گویا خاله بزرگه احساسی میشه و اشک توو چشماش جمع میشهخانوم کناری ازش می پرسه که این اشک از سر چیه ؟جواب میده " دخترمون حیف شد !! دیگه هر کی ندونه من که میدونم چه دختری نصیبتون شده !! "...پی نوشت:خاله جان ! کاش یه لحظه به حرفی که زدید فکر می کردید ... اونی که با آب و تاب بهش گفتید دخترمون حیف شد ، مادر شوهر من بودمی تونست همین یک جمله ، آغازگر جنگ جهانی سوم توو خانواده بشه ... می تونست خوشیِ حضور دورهمی مون رو تلخ کنه ... می تونست تمام برنامه ریزی های منو واسه این مهمونی خراب کنه ..می تونست ... و می تونس دفترچه یادداشت ری را...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 8 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:23

از روزیی که از سفر برگشتیم ، مادر و پدر همسر مهمان خونه ی کوچیک ما شدن که تا لحظه ی رفتن پسرشون ، کنارش باشن .. تا اینجای کار خیلی هم عالی!* موقع غذا درست کردن ، مادر شوهر میاد میچسبه به گاز ، یه جوری که فقط نصف فضای گاز آزاد می مونه واسه ایستادن من ... و من حتی راحت نمی تونم غذا درست کنم ... هی میگه " میخوام ببینم تهرانیا چطوری غذا درست میکنن! " ...و من کلافه ی این چسبیدن هاش به خودم ، موقع کار کردن میشم وای به اون لحظه ای که یه بخشی از غذا رو انجام بدم و ایشون توی اتاق باشن ، میان توو آشپزخونه میگن " میخواستی ازت یاد نگیرم؟" هی میگم " مادر من ، دارم یه استانبولی درست میکنم ، دیگه سیب زمینی ریختن چیه که بگم بیاید بالای سر من بایستید !! ، اونم شمایی که واقعا آشپزیتون حرف نداره. "* میگه " تو کار کردن منو قبول نداری که کاری بهم نمیدی؟ " ...آخه من که نمی تونم به مهمان خودم کار بدم ...، اما میگم " باشه شما سالاد درست کنید تا من میز ناهار رو بچینم " .. دو تا خیار پوست میکنه ، و میگه " شصتم رو نگاه کن چه قرمز شده " ...من که قرمزیی نمی بینم ، اما ایشون اصرار داره که چاقوی ما سنگینه و خسته شده دو تا خیار خرد کرده !میگم باشه خودم انجام میدم ....* شب میگه شامی ها رو من سرخ کنم ، دو تا سرخ میکنه و میگه " روغن کنجد برام بیار بریزم روی دستم ، آخه دستم سوخت."روغن کنجد توو خونه ندارم ، علی رغم اینکه اصلا دستش هم جیزی نشده ...حس میکنم بهانه است ! ... منم روغن غذا خوری آفتاب گردون میدم دستش.... چند دقیقه بعد میگه " ببین دستم چه خوب شد ، روغن کنجد معجزه میکنه"حالا اون که روغن کنجد نبود ، اما بازم تغییری توی دستش من نمی بینم !!* صبحونه میخوام تنوع بدم و امروز تخم مرغ درست کردم ، گفت که ما عادت دفترچه یادداشت ری را...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 8 تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1402 ساعت: 16:33

هواپیما به زمین می نشینه تا قایق تندرو با سرعت تمام به سمت مشرق ، از میان دریایی عبور کنه که مسافرانش تا قبل از اون ، حتی نامی از اون دریا نشنیده بودند ، دریای آندامان.تمام دو ساعت مسیر دریایی ، این صخره های آهکی و سر سبز هستند که در دل دریا خودنمایی میکنن و این نوید رو به هر سه مسافر جدیدشون میدن که قراره خیلی زود به مروارید دریای آندامان ، جزیره مسلمان phi phi وارد بشن.حالا که این متن رو می نویسم ، به این فکر میکنم که اگه روزیی ، دیگه فرصت سفر به هر دلیلی برام میسر نشه ... من چقدر خیالم راحته !خیالم راحته که یکی از زیباترین نقاط جهان رو دیدم ، راحته که در خارق العاده ترین و بکرترین جزیره نفس کشیدم ، قدم زدم ، با مردمان بومی اش زندگی کردم و صحنه های طبیعی دیدم که بعید می دونم در جایی دیگه بشه دیدش .....پی نوشت:* اسم خلیج مایا maya bay را گذاشته اند بهشت اسرار آمیز ... زیباترین نقطه ای که من در تمام عمرم دیدم.خدایا تو چقدر بزرگ و زیبایی ... الله اکـبر* دهم فوریه مصادف بود با سال نو چینی ... و جزیره پر شد از چینی هایی که برای تعطیلات سال نو اومده بودن تا فانوس آرزوهاشون رو در ساحل این جزیره ی مسلمان نشین روشن کنند .. پر بود از مردمان روس ، شاید اونها هم برای رهایی از خیلی واژه ها ، اومده بودن تا سیاهی های جنگ و داستانهاش رو ، ولو برای مدتی کوتاه فراموش کنند ...و یکی از قشنگیای سفر به نظرم همینه ... که تو می بینی مردمان بر خلاف سیاست کشورهاشون ، چقدر با هم خوبند ، و چقدر کنار هم شادند. + نوشته شده در  دوشنبه سی ام بهمن ۱۴۰۲ساعت &nbsp توسط ری را  دفترچه یادداشت ری را...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 14:59

یه روز رو اختصاص دادیم به جزایر اطراف که بعضا خالی از سکنه هم بودند .. دوست نداشتیم از تورهای دریاییِ گروهی استفاده کنیم تا زمان حضور در هر جزیره دست خودمون باشه.* به ساحل خلیج مایا که رسیدیم ، انگار پامون رو به داخل سریال لاست گذاشتیم ... تمام سکانس های سریال با لوکیشن های یکسان جلوی نظرم می اومد ... جزیره ای با گیاهان عجیب و شن هایی سفید ، که جلوه ای بسیار محشر به این مکان داده بود.به گفته ی خانم کمک قایقران این جزیره از ساعت 6 عصر خالی از سکنه میشد و ما تا قبل اون باید جزیره رو ترک میکردیم.* مقصد بعدی جزیره ی میمون ها بود ، جزیره ای بسیار کوچک ، اما بدون حضور ردپایی از انسان ... جزیره ای که میمون ها در اون حکمرانی میکردند ، و ما به عنوان متخاصمین جزیره ، باید خیلی مراقب می بودیم تا کلاه و موبایل هامون ازمون دزدیده نشه !!* غار ice cream یکی دیگه از مقاصدی بود که ازش دیدن کردیم ... غاری که زیر صخره ای ، در دل دریای آندامان ایجاد شده بود ...علت نامگذاری این غار هم مربوط میشد به وجود صخره ای شبیه بستنی قیفی در داخل غار ... پا به روی خشکیِ غار که گذاشتیم زندگی خانواده دکتر ارنست در ذهنم تداعی شد ... چقدر خوب که ما دهه شصتی ها با این کارتون ها زندگی کردیم.* ساعاتی بعد به سمت غار وایکینگ ها رفتیم ... غاری بسیار بزرگ ، آن هم در دل دریای آندامان و در زیر صخره ای به مراتب بزرگتر ...نقاشی های ابتدایی روی دیواره ی غار ، نشان از وجود زندگی و یا حداقل سکنی گزیدن بشر برای مدتی در این غار را میداد ...در چه دوره ای و چه آدمهایی حاضر شده بودند که در دل صخره های دریایی زندگی کنن؟!زندگی همیشه برای بشر اینقدر همراه با رفاه و آسودگی نبوده ... و تو فکرش رو بکن که وسط یه دریا ، زیر یک صخره ی غار دفترچه یادداشت ری را...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 14:59

پی نوشت :* امروز آخرین مرحله ی گرفتن پاسپورت بارانا رو انجام دادیم و برای احراز هویت باید خودش رو هم می بردیم ... خیلی خوشحالم براش ،خدا رو شاکرم ... حالا اون یه خانواده داره با یه مدرک هویتی بین المللی ! الحمدلله* تقریبا مدتی هست که مجبور شدم از راه دور تدریس کنم، اگه بخواهم حرف دلم را بزنم اینه که کیفیت کلاسهای آنلاین واقعا بالا نیست .. یعنی ماهیت این کلاسها به گونه ایه که من مجبورم تمام زمان کلاس متکلم وحده باشم ، و زمانی برای تمرین های کلاسی بچه ها نیست تا معلم کمی حرف نزنه ! ؛ این یکسره تدریس کردن خسته ام میکنه و باز این خستگی کیفیت کلاس رو پایین تر میاره.خلاصه اینکه تجربه ی جالبی نیست و اگر پای سود و زیان آموزشگاهها و قرارداد من به اتمام دوره ها و سفر یه هویی من نبود ، حتما به همه شاگردانم میگفتم که کلاسهای آنلاین برندارن ، مخصوصا با من که حلال واری کار کردن برام مهمه !.من بدون روتوش :* فردا روز پدر هستش و هفته آینده تولد همسر .... هنوز هدیه ای برای حامد نگرفتم و ایده ای به ذهنم نیومده ... روز تولد من همسر اینجا نبود و فقط به یه تماس تلفنی باهام اکتفا کرد ... می تونست برام هدیه ای بفرسته ، که نفرستاد !! ... روز زن هم فقط یه گل رز بنفش گرفت و باز هدیه ای نداد !!من هیچی بهش نگفتم ، اصلا فدای سرش ....فقط وقتی الان انقدر بی تفاوت هنوز واسه فردا و هفته بعد برنامه ای ندارم ، به خودم میگم نکنه حس تلافی بهم مسلط شده و این بی خیالی من از سر اینه !!من کجا از مهربانی چشم پوشیدم ؟!.یاد من باشد فردا دم صبح،به نسیم از سر صدق سلامی بدهم....من به بازار محبت بروم فردا صبحمهربانی خودم ، عرضه کنم.یک بغل عشـــق از آنجا بخرم ....* احتمالا یک رستوران خوب رزرو کنم با یه سبد گل ...مهم اینه که دفترچه یادداشت ری را...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 5:36

چقدر قهوه امتحان کردم تا برسم به " قهوه ریو " و بتونم مثل ارشمیدس از شادی فریاد بزنم " ! Eureka " ... که خلوت شبانه هام خوشمزه تر بشه!!و من چقدر برای تمرکز و انسجام افکارم ، به این سکوت های شبانه توو اتاقم نیاز دارم ...تصویرِ اجرای بارانا و دختر بچه ها هی جلوی نظرم میاد ...با اینکه توو گروه بود اما من می فهمیدم که چطور تمام حواسش به خودشه که تا میتونه به بدنش انعطاف بده و تعادلش به هم نخوره ... من تلاش رو توو تمام ذهن و بدنِ کوچیکش حس میکردم ، و مصمم بودن رو توو صورتش.اونجا هم باز به جای تشویق و دست زدن ، اشکام سرازیر میشن .فکر کنم حالا دیگه بارانا هم خوب منو شناخته ... یه مادری که اشکش دم مشکش ه ! ، درست برعکس خودش.من توو این چند ماه ندیدم بارانا گریه کنه ... لج کردنش رو زیاد دیدم ! ، مغرور بودنش ، قهر کردن و عصبانی شدن و افسرده شدنش .. اما گریه نه .من حتی مریض شدنش رو هم ندیدم ... وقتی بغلِ گوشم بچه های خواهر انقدر یک خط درمیون مریض میشن!میدونی ، گاهی فکر میکنم درست مثل " نظریه انتخاب طبیعی داروین " که موجودات ضعیف محکوم به حذف شدن هستن ، اونم انقدر برای بقا توی خانه شبه پدری با همه سر و کله زده و با ویروس ها دست و پنجه نرم کرده که انگار دیگه بیدی نیست که با این بادها بلرزه !نمیدونم ... نمیدونم چقدر این استدلال می تونه درست باشه .اما یاد خونه ای که توو شهر دوم اجاره کردیم می افتم ... یه کلبه توو حومه شهر با سرمای طولانی ..زمینش پر از برف میشد ، اما بازم مردمش عادت داشتن که وقتی بچه ای به دنیا اومد ، همون بچه ی چند روزه رو واسه یکی دو دقیقه با کالسکه بیرون خونه بذارن ... باورشون این بود که بدن بچه باید به اون هوا و دما عادت کنه !...من بدون روتوش :یه فلش بک میزنم به اون روزی دفترچه یادداشت ری را...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت: 5:36